گنجور

 
حزین لاهیجی

ز عاشق شکوه ای جز مهر ورزیدن نمی دانی

عبث رنجیده ای، اسباب رنجیدن نمی دانی

از آن، لب زیر دندان ندامت داری، ای عاقل

که چون دیوانگان، زنجیر خاییدن نمی دانی

گل داغی ز باغ زندگانی نیست در دستت

تهی کف می روی زاهد،که گل چیدن نمی دانی

نخوردی خون دل ای صوفی و در رقص طاماتی

چه مستی می کنی، چون باده نوشیدن نمی دانی؟

حزین اکنون نواسنج گلستان شد، تو ای بلبل

نفس را درگلو بشکن که نالیدن نمی دانی

 
 
 
طغرای مشهدی

تو خود مهری، ولیکن با سیه روز غم عشقت

چو خورشید درخشان، مهرورزیدن نمی دانی

چو با من برخوری، از رنگ زردم می شوی آگه

ولی چون طفل اشک، احوال پرسیدن نمی دانی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه