گنجور

 
حزین لاهیجی

افشاند نسیم سحری زلف نگاری

می خواست دماغ دل ما، بوی بهاری

تا بخت نصیب نظر پاک که سازد

برداشت صبا از سر کوی تو غباری

بی فایده رفت، آن همه اشکی که فشاندم

سیراب نکردم گل باغی، سر خاری

در مملکت طالع ما، صبح نخندد

ماییم و سواد سر زلف و شب تاری

بیم است که بی پرده کنم فاش غمت را

هجران تو نگذاشت به دل صبر و قراری

یار از نظر انداخت، دل زار حزین را

ای نالهٔ بی درد، نیامد ز تو کاری