گنجور

 
حزین لاهیجی

چه شد یا رب که ابر نوبهاران برنمی خیزد؟

رگ موجی ز جام میگساران برنمی خیزد؟

مگر دارد نشانِ بوسه لعلِ آبدارِ او

که نقشی از نگین نامداران برنمی خیزد؟

ز چشم سرمه آلودش سیه شد روزگار ما

کدامین فتنه زین دنباله داران برنمی خیزد؟

تغافل پیشهٔ من نگذرد مستانه از راهی

که آهی از دل امّیدواران برنمی خیزد

به دوران طراوت بخشی لعل می آلودش

غبار خط ز روی گلعذاران برنمی خیزد

ز هر کنج خرابات مغان برخاست جمشیدی

کسی از حلقهٔ پرهیزگاران برنمی خیزد

دل نالان من تا خاک شد در راه جانبازی

نوایی از رکاب نی سواران برنمی خیزد

نمک بر داغ خورشید قیامت می زند شورم

چو من شوریده ای از دل فگاران برنمی خیزد

به این مستی که می خیزد صریر خون نوا کلکم

صفیر بلبلی از شاخساران برنمی خیزد

نباشد نوحه گر، مرگ من مردانه همّت را

صدایی از شکست برد باران برنمی خیزد

نمی گردد بلند از کاروان نقش پاگردی

غبار از رهگذار خاکساران برنمی خیزد

کدامین شمع را دیدی سپندآسا درین وادی

که بی تاب از مزار بیقراران برنمی خیزد؟

نباشد ناخنی چون تیشه، در سرپنجهٔ عاشق

که با دعوی به تیغ کوهساران برنمی خیزد

به این شوخی که می خیزد نگاه از دامن مژگان

خدنگ از شست این عاشق شکاران برنمی خیزد

به دل های تنک ظرفان، مده جام محبت را

که دریاکش نهنگ، از چشمه ساران برنمی خیزد

شط خون می رود از دیدهٔ من تا تو می آیی

به این تمکین، نهال از جویباران برنمی خیزد

لبِ پیمانه از لعلِ فروزان برنمی داری

که دود ازگلبن آتش عذاران برنمی خیزد

حزین ، تر شد دماغ خشک زاهد از نوای تو

چنین مستانه بویی از بهاران برنمی خیزد