گنجور

 
حزین لاهیجی

لبت به پیرهن تنگ غنچه خار کند

عبیر خطّ تو خون در دل بهار کند

خراب نرگس شوخت شدم که از نگهی

سراسر دو جهان را کرشمه زار کند

رود چو موج ز دستش، عنان خودداری

خرام ناز تو آن را که بی قرار کند

گسست در خم زلفت کمند تدبیرم

تو را به من کشش دل مگر دچار کند

گیاه خشک، بهار و خزان چه می داند؟

دگر چه با من افسرده، روزگار کند؟

هنوز کوتهی دست آرزو باقیست

ز خون کشته من، تیغش ار نگار کند

ز خار خارِ گلی آشیان من قفس است

زمانه با دل تنگم، دگر چکار کند؟

خوش آن خزان زده بلبل که در فراق چمن

ز چاک سینهٔ خود گشتِ لاله زار کند

سپهر با همه سامان ترکتاز، حزین

حذر ز ناوک آن طفل نی سوار کند