گنجور

 
حزین لاهیجی

به قامت شاخ گل را از دمیدن باز می دارد

به شوخی جاده را از آرمیدن باز می دارد

رهایی کی توان از پنجهٔ گیرای صیّادی؟

که تیغش خون ما را از چکیدن باز می دارد

گران افتاد از بس پلّهٔ تمکین، خرامش را

دل بی طاقتم را از تپیدن باز می دارد

من دیدار بین با دورباش غمزه چون سازم؟

نگه را از سر مژگان رسیدن باز می دارد

ز هر سو بس که رنگ جلوه ریزد جذبهٔ لیلی

دل وحشی صفت را از رمیدن باز می دارد

بنازم حیرت نظّارهٔ حسنی که اشکم را

چو آب تیغ از مژگان چکیدن باز می دارد

به یکبار از دو عالم قطع دندان طمع کردن

لب افسوسیان را ازگزیدن باز می دارد

لطافت بس که می جوشد ز پیکان خدنگ او

دهان زخم دل را از مکیدن باز می دارد

ز بس غیرت گره گردیده در خاطر سپندم را

نفس را از دل سوزان، کشیدن باز می دارد

حزین ، از غیرت عشقیم محو یوسفستانی

که حیرت تیغ را ازکف بریدن باز می دارد