گنجور

 
حزین لاهیجی

چشم صاحب نظران در پی دنیاست که نیست

سر خط ساده دلان نقش تمناست که نیست

جلوهٔ حسن کجا، حوصلهٔ عشق کجا؟

درکف نه صدف آن گوهر یکتاست که نیست

شور آشفتگی و شیوهٔ سرگردانی

درکدامین سر از آن زلف چلیپاست که نیست؟

حاصل عیش دو عالم به وصالت جمع است

در شب وصل تو ما را غم فرداست که نیست

داری از هرگل شبنم زده ی باغ خبر

خبرت ز آبله بادیه پیماست که نیست

نگه عجز ز چشم تو ترحم می خواست

از کمین غمزهٔ بی باک تو برخاست که نیست

گفتم اکنون نگهت برسرصلح است به دل

ترک چشم تو ز مژگان سپه آراست که نیست

ناصح آگه نیی از عشق خوشا حال دلت

غم پنهانی ما پیش تو پیداست که نیست

در بساط نظر کور سوادان جهان

خط آزادگی و دیدهٔ بیناست که نیست

سیل اگر دُرد کند در قدحش، صاف شود

تنگی حوصله با مشرب دریاست که نیست

شور رقص الجمل، آرد به طرب بادیه را

زاهد از جا چو برآید ، چه تماشاست که نیست

در سواد نظرگرسنه چشمان جهان

عزت دست تهی، گر ید بیضاست که نیست

سرکونین ز یک خال سویدا پیداست

درکتاب الله دل نقطهٔ بیجاست که نیست

بحر خون، شور قیامت، نفس شعله فشان

درکدامین دل ازین لعل شکرخاست که نیست؟

زآستین، گرد رخ بوالهوسان پاک کند

سر پرسیدن این خستهٔ تنهاست که نیست

نبود رسم دو رنگی به میان من وتو

درگلستان محبت،گل رعناست که نیست

دیدهای سیر و دلی شاد و سری خوش دارند

بی نیازان تو را، حسرت دنیاست که نیست

هرچه باید همه در عشق مهیّاست ولی

بیقراران تو را جان شکیباست که نیست

نکهت پیرهنت، چشم جهان بینا کرد

گر تو بی پرده درآیی، چه تماشاست که نیست

سرو ناز تو ندارد سر کوته بالان

سایهٔ مرحمتت شهپر عنقاست که نیست

در حریم حرمت بوالهوسان محترمند

در خیال تو همین عاشق شیداست که نیست

خار خاری دل گل از غم بلبل دارد

رحم در یاد تو ای آفت دلهاست که نیست

جان فدای صنمی باد،که می گفت حزین

گفته ای نیست وفا پیش بتان، راست که نیست