از سوز ناله ام، دل جانان خبر نداشت
آن شاخ گل، ز مرغ خوش الحان خبر نداشت
بیهوده سینه بر در و بام قفس زدیم
صیاد ما ز حال اسیران خبر نداشت
بر لب گذشت اگر چه به مستی حدیث زهد
امّا، دل ز توبه پشیمان، خبر نداشت
آیینه وار اگر نتپیدم، غریب نیست
از جلوهٔ تو دیدهٔ حیران خبر نداشت
شوریده را به زیر قدم خار و گل یکی ست
سیل از بلند و پست بیابان خبر نداشت