گنجور

 
هاتف اصفهانی

از محمدعلی آن گلبن بی‌خار افسوس

که ز دنیا به جوانی به سوی عقبی شد

رفت ناگاه ازین گلشن و ناچید گلی

از جفای فلکش خار اجل برپا شد

شد جوان زین چمن و پیر و جوان را ز غمش

خون دل دم بدم از دیدهٔ خون پالا شد

چرخ دوری زد و شد اختری از خاک بلند

ناگه از دور دگر باز سوی غبرا شد

موجی این بحر زد و گوهری آمد بیرون

ناگه از موج دگر باز سوی دریا شد

روحش آن سدره نشین طایر در تن محبوس

پرفشان زین قفس تنگ سوی طوبی شد

چون ازین غمکده آهنگ جنان کرد ز شوق

مرغ روحش سوی آن روضهٔ روح‌افزا شد

خامه بر لوح مزارش پی تاریخ نوشت

که محمدعلی افسوس که از دنیا شد