گنجور

حاشیه‌گذاری‌های جاوید مدرس اول رافض

جاوید مدرس اول رافض

شاعر


جاوید مدرس اول رافض در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۰:۱۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۸:

تضمین غزل شماره ۲۷۹۸ دیوان شمس
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
صاحب عقلی ز عشقی گشته خود ایمن تری
سالک عظمی بلندی و  ز هر کس من تری
کِشته ای صد خرمن نیکی و پر خرمن تری
*****************
در دو چشم من نشین ای آن که از من من تری
تا قمر را وانمایم کز قمر روشن تری
*****************
باغبان  تخم هزاران گل چو در باغ افکند
شاخ و برگش را کُند تیمار و آنرا می زند
بلبلان مست با آن شاخ لانه می تند
...................
اندرآ در باغ تا ناموس گلشن بشکند
ز آنک از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشن تری
*****************
در طریق عشق،،   جانان لطف را احسان کند
با محبت دردمنده عشق را درمان کند
نیست کس تا خوبی ذات ترا کتمان کند
..............
تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسن تری
*****************
ساقیا در ده که از لطف کرم صافیست جام
تا پزد این عقل جزوی را که در راهیست خام
گل به بر گر آید و جامی به کف ، گیریم کام
..............
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن و پولاد تو آهنتری
*****************
شو حقایق را یکایک از دل خود باز جو
منت نامرد بردن را نباید  کرد خو
بسته ای خیل دل عشاق با یک تار مو
.....................
چون فلک سرکش مباش ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین گر از فلک توسن تری
*****************
تا پس پرده عیان شد جست بیرون پرده دار
از دم شمشیر حق دژخیم کافر در فرار
چهره پر خون آنچنان و دل ز آتش پر شرار
.............
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن روح را جوشن تری
*****************
تا بلی گفتیم بر پرسش ترا روز الست
هر که لا میگفت آنجا از جزای خود نرست
هِشت هرکس عالم خاکی و از دونان گسست
...........................
زان سبب هر خلوتی سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی تو خانه را روشن تری
*****************

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۰:۰۸ در پاسخ به آرش دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۸:

 تضمین غزل شماره ۲۷۹۸ دیوان شمس
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
صاحب عقلی ز عشقی گشته خود ایمن تری
سالک عظمی بلندی و  ز هر کس من تری
کِشته ای صد خرمن نیکی و پر خرمن تری
*****************
در دو چشم من نشین ای آن که از من من تری
تا قمر را وانمایم کز قمر روشن تری
*****************
باغبان  تخم هزاران گل چو در باغ افکند
شاخ و برگش را کُند تیمار و آنرا می زند
بلبلان مست با آن شاخ لانه می تند
...................
اندرآ در باغ تا ناموس گلشن بشکند
ز آنک از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشن تری
*****************
در طریق عشق،،   جانان لطف را احسان کند
با محبت دردمنده عشق را درمان کند
نیست کس تا خوبی ذات ترا کتمان کند
..............
تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسن تری
*****************
ساقیا در ده که از لطف کرم صافیست جام
تا پزد این عقل جزوی را که در راهیست خام
گل به بر گر آید و جامی به کف ، گیریم کام
..............
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن و پولاد تو آهنتری
*****************
شو حقایق را یکایک از دل خود باز جو
منت نامرد بردن را نباید  کرد خو
بسته ای خیل دل عشاق با یک تار مو
.....................
چون فلک سرکش مباش ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین گر از فلک توسن تری
*****************
تا پس پرده عیان شد جست بیرون پرده دار
از دم شمشیر حق دژخیم کافر در فرار
چهره پر خون آنچنان و دل ز آتش پر شرار
.............
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن روح را جوشن تری
*****************
تا بلی گفتیم بر پرسش ترا روز الست
هر که لا میگفت آنجا از جزای خود نرست
هِشت هرکس عالم خاکی و از دونان گسست
...........................
زان سبب هر خلوتی سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی تو خانه را روشن تری
*****************

 

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۰۲ دربارهٔ حافظ » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۲:

تقابل عقل و عشق در مبحث خود شناسی
.............‌.....‌‌
الا یا ایهالساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشگلها
.......‌‌‌‌‌............
بنام آنکه باده عقل و عشق و نفس را ترکیب نمود و معجون آنرا در پیمانه کام آدم ریخت و آدم صفی تا این جام ,را سرکشید،گویا عقل ودلش در نزاع با یگدیگر بکشمکش افتادند.و نفس های ذات آدم هم داور این کار و زار گشت .تا چه بازی رخ نماید و از هفتگانه نفس کدام وارد کار و زار شود. تا فعل انفعالاتی را بیآفریند. خواه منجر بر منجیات شود یا مُهلکات.
آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
.........
خود شناسی یکی از مباحث مهم عالم انسانیت و  مباحث عرفانی میباشد. امام محمد غزالی در کتاب (کیمیای سعادت )بصورت فصیح و مبسوط بدین موضوع پرداخته است.جمیع عرفا در رابطه با موضوع بحث
در مکتوباتشان برای آن اهمییت خاصی قائل شده اند.مولانا در اشعارش.علیالخصوص در مثنوی معنوی
زیر و بم نفس و روح آدمی را زیر ذره بین ودیدگاه معرفتی خویش قرار داده است.نه تنهاعارف بالله بوده است بل عارف بالاناس زبده و قهاری میباشد
که تمام رگ ها و موی رگهای جسم علی الخصوص روح و روان آدمی را چون طبیبی حاذق میدانسته
و مثوی معنوی را بعنوان نسخه شفابخش و داروی  منجی جان آ دمی نوشته و پرداخته است.
آدمی ذاتاً با عقل خویش همواره در مواجه با نفس خویش بوده است.نفس در علوم اسلامی و قرآن، به عنوان جهت‌دهنده حرکت و اندیشه انسان شناخته می‌شود و بسیاری از کردارها و رفتارهای انسان به پیروی از نفس او شکل می‌گیرد
عقل  در محاصره و مواجه  نفس هفتگانه که اصلی ترین آنها در رابطه با اخلاقیات موثر است نفس امّاره،لوامه ،مُلهَمه،ومطمئنه میباشد که بدنبال آن نفس راضیه، مرضیه،وصافیه میباشد .
گرایش عقل بسمت هر یک از این نفسها شخصیتی جدید را در آدمی بوجود میآورد. که از افسل به اعلا میتواند برسد.و یا برعکس.فعلاً در بحثمان از قوای نفس پر هیز میکنیم.که فارابی آنرا به پنج دسته تقسیم کرده است.

در ادامه  با بیتی از مولانا زمینه ذهنی ایجاد مینمائیم تا در شرح  جامع عقل و دل وعشق و نفس از آن بهره مند شویم مولانا فرماید:
در دو چشم من نشین ای آنکه از من من تری
تا قمر را وانمایم از قمر روشن تری
در این ساختار شکنی ادبی بحثی شگرف معرفتی نهفته است.که در شرحش خواهیم دید.
کنکاش و کاوش درین متن عبارت است از سیر تحول و تطور  عقل در رابطه باعشق و مراتب عقلی حاصلات ازین تحول و فعل انفعالات نفسانی.و دیگر گونی عقل از  عقل جزوی به پله ها و مراتب والای عقل در مواجه باعشق میباشد. که بیانگر همراهی کردن عقل فربه و بعبارتی عقل فرهیخته سالک عاشق راست .که قدم  در حیطه و ساحت عشق نهاده تا به پله های مرتفع عقلی و عشقی عروج کند. و به سر منزل مقصود برسد. و قطره وجودی خویش(من تر ) را با اتصال وفنا ساختن در اقیانوس وجود (وحدت وجود ) به من ترین برساندو خویشتن را نیز به اقیانوسی تبدیل کند . و من ترین،من ترین ها باشد واین در سایه پله های من ترین عقول فربه شده ممکن میشود.
عقل چیست ؟ کار عقل که سنجش وتشخیص نیک وبد است،و وداد وستدش را تعویض در منفعت کلان میبیند، البته منفعت دنیوی. این همان عقل دور اندیش ومعاشست بعبارتی عقل جزوی که مکانش گویا سر است وبیشتر متمایل به نفس است. و ماندن در منیت را ترجیح میدهدو نمیخواهد من تر بشود. و اغلب در گیر نفس اماره و لوامه هست.اماکار دل محل واسکان مهر ومحبت وعشق و بخشش است به احتمال بخششی بی بدیل. حال باید دید  آیا بخشش دل بی بدل و رایگان است شاید بگوئید آری.من میگویم نه شاید تعجب کنید نه جای هیچگونه تعجب نیست طمع دل کلان و بیشتر از عقل جزوی معلوم الحال در سر است.او میخواهد من ترین  من تر ها  بشود.
دل چیزی را میخواهد که آنرا بهائی نمیتوان نمود با ارزش ترین ها را میخواهد جان را میخواهد و جان جانان را جاودانه می طلبد الی ال ابد چرا که عشق درون دل همین را بر میتابد.
در تداوم بهره گیری از فرمایش مولانا که میفرماید.
در دو چشم من نشین ای آنکه از من من تری
طلب میکند که من خود را به من ترین تبدیل نماید.
خوب طلب دل مولانا چیست؟ ذات احدیت لا یزال است و سلسله مراتب و پله های ارتقاء بدان جناب قدسی که از طریق عقل جزوی نا ممکن است .توضیح اینکه در غزل مولانا من اول همان عقل جزوی است
و (من تر) پله با لاتر از عقل جزوی که مراتب عقل فربه و فرهیخته را شامل میشود و صعود این پله ها تا ملاقات جان جان ،حضرت احدیت ارتقاء می یابد.ولیکن عقل جزوی  مشغول کار جهانست و مسائل دنیوی و زر سیم میجوید که در آخر هم باید دست از آن بشوید.و دیگر هیچ عقل جزوی همان کف حباب یا روغن شناور در روی اقیانوس وجود است .باز درین رابطه مولانا میفرماید:
ما حجاب آب حیوان خودیم
بر سر آن آب ما چون روغنیم
این روغن همان منیت ماست که محاط بواسطه عقل جزویست. این عقل جزوی را باید طلاق داد .پای خود را باید از روی این پله برداشت و ارتقاع داد .این من را من تَرَش نمود بروی پله بالا تری نهاد این ارتقاع با ورود به ساحت عشق ممکن میگردد.و بکمک عشق
و پله پله  بالا تر رفته و من تر میشود تا ملاقات اقیانوس وجود لایزالی میرود و فنا مبگردد. و این من تر شدن عقلست در سایه عشق. عشق عقل را تقویت نموده و عقل فربه شده هم شدت عشق را تقویت میکند.
.واین لُبً مطلب است درمورد عقل و دل و بعبارتی عقل وعشق یا عقل جزوی و مراتب والای عقل ..
اما نکته ای باریکتر از مو ایجاست،عقل مگر عقل ندارد که چنین عمل میکند،و میبازد . و دل مگر عقل دارد که چنین عاقلانه عمل میکند و  بهترین ارجحترین را برنده میشود.آری دل همان رند بازاری عشق است.دل که حاوی عقل فرهیخته و مسافر هفت وادی عشق است وآسیب مجاهده دیده است. دل همان ظرف عشق و عشق هم زاده عقل فرهیخته  و عقل فرهیخته هم زاده عشق است.دل ظرفی به بی کرانه گی عشق وعقلی به بیکرانه گی وجود است.
ظریفی گوید:تقابل عقل و عشق یک نزاع ساختگی است. انسان در عین عقلانیت، می ‌تواند عاشق باشد و در عین عاشق بودن و شیدایی نیز می ‌تواند عین عقلانیت را داشته باشد.
  عقل معمول که عقل طماع و و همان عقل معاش و جزئیست و دور اندیش که بکار دنیا مشغولست .ودل همان محل اسکان عقل فرهیخته وزاده او عشق است که نتیجه کمال و مجاهده با نفس میباشد. مجاهد، در طریق عشق. وطماعتر از عقل جزئی است چراکه طالب بیشترین و اصیل ترین ارجحیت است. در کمال جوئی .و همان من تر من است.که مولانا با ساختار شکنی ادبی فرموده است.
.........

در ادبیات عرفانی عرفا شاعران از دست همین عقل جزوی نالیده و مذمتش کرده اند . تنهادعدم توجهشان در این بوده که عقل فرهیخته سنگر گرفته در سنگر دل . همان( من تر )را بمیدان نقد و شرح فرا نخوانده اند .و مطرح نکرده اند. وهمچون رازی در پشت پرده مکنون مانده است. برای بر رسی عقل جزوی باید
   رفت سراغ یک انسان معمولی .عوام الناس هرکس دارای منیت ابتدائی. دارای عقل معاش و جزیی است ادعای منیت دارد.و و دلش محل هوی و هوس و احساسات وعشق های کوچک زمینی زود گذر است و هر لحظه هر آنچه دیده اش بیند دلش یاد هندوستان میکند. وبا عقل جزئی اش حساب کتاب دنیا را بدست گرفته وهمین. ودنیاداری میکند
بعبارتی همان روغن شناور روی آبست که ته نشین نمیشود.
.در نتیجه مخاطب شاعران و عارفان در رابطه با مسئله عقل و عشق اینگونه انسانها وعوامالناس گرفتار عقل جزئی و منیت آنهاهست .نه عقل فرهیخته مکنون در دل انسان فرهیخته که دارای منیت والاتر همان من تر هست .بنابراین عقل مذموم در ادبیات همان عقل جزئیست بطوری که سایر مراتب والای عقل فرهیخته را هم زیر سئوال برده و تعمیم داده است.
و حقیقت امر اینکه عقل جزوی است که در تقابل با عشق است.نه مراتب والای عقل که خود فرزند عشق است. که هادی یکدیگر هستند بسمت من ترین بودن.
واما تفاوت عقل جزئی و عقل فرهیخته در چیست؟
  خلاصه اش اینکه نقطه فاحش متفاوت عقل جزئیکه همه و همه کسان را شامل است در طماع بودن او به مسائل دنیوی ودنیا داریست ولی عقل فرهیخته هم بدنیا بقدر نیاز هم به علیا ومعنویت و الوهیت  توجه خاص دارد.که این از دیدگاه عقل جزئی غیر منطقی است و بزعم او توجه به موهو مات غیر منطقی و دیوانگی است . محل توجه عقل جزئی به مادیات و جهان فیزیکی میباشد.  وعقل فرهیخته یا به  عبارت دیگر من تر من، عشقزده توجهش به معنوبات ،الوهیات و متافیزیک هست گویا از آن جانب بواسطه نفس مُلهَمه رشحاتی به او میرسد و او را تسخیر میکندو فرا میخواند.و و پله پله بسمت بالا دعوت میکند و من تَرَش میکند تا فراگیر نفس مطمعنه گردد. این همان عشق وعاشق بودن است .
از نظر این حقیر اعتدال بین ایندو را باید حفظ نمود . نه زیا زمینی بود ونه زیاد آسمانی .
حقیقت اینکه پله های مراتب عقلی که اولین پله اش عقل جزوی است دو طرفه است هم بسمت بالا و هم بالعکس امکان نزول موقت یا دائم را نیز دارد.
چنانکه حالت فنا فیالله بودن سالک دائمی نیست و مجددا به پله عقل معاش افت  پیدا میکند و این برای دوام حیات شخص مجاهد راه عشق الزامیست
ظریفی گفته:
نه دل در عقل میبندم 
   نه سر در عشق میبازم
که این نامرد بی درد است
و آن بی درد نامردست
اللهُ اعلم.
.........‌‌‌‌.
در تعریف عشق بیت مشهور مولانا که میفرماید
چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت
تا به عشق آمد قلم بر خود شکافت
جنس این قلم و ماهیتش از جنس عقل جزوی و دارای منیت بدوی است.که کلا عشق و عاشقی را در نمی یابد. ودر تعریف عشق مثل خر در گل میماند.
اگر بیطرفانه قضاوت نمائیم و از منطق دور نباشیم عقل و عشق در تقابل یگدیگر نیستند.
حساب وکتاب و محاسبه و منطق در هر دو وجه عقل و عشق مستدام است.
کار عقل در به چنگ انداختن بهترین های دنیوی است( من تر) دنیا داری دارد. و کار عشق در به چنگ انداختن  اعلاترین  مسائل معنوی و متافیزیکی است درد (من تر ) عالم معنی را دارد.
هردو محاسبه گر .و طمع کارند.ولیکن سنخ طمعشان متفاوت است چرا که عقل عشق زده و فربه شده در جستجوی ارجحترین گهر های وجود معنوی است .
سئوال آخر مگر عشق صاحب عقل والاتری است .باید گفت صد در صد عشق صاحب عقل است .اما نه عقل از جنس عقل معاش بل دارای عقل فرهیخته و رو به کمالیست که مطمع نظرش هم رو به سمت کمالات و اعلی علیین است.
بنابر این عشق هم حساب کتابش  سنخیت عقلی دارد.منتهی عقلی والاتر از عقل جزوی وعقل قشری عوام.بل من تری را هدف قرار داده تا به منتهای آن برسد .که بی انتهاست
حال  باید گفت در ادبیات متاخر و متقدِم
دانسته یا ندانسته با آبروی کل عقل بازی شده است بطوری که عقل،، مذموم،ودر مقابل عشق محمود گشته است البته که عشق چنین است ولیکن عقل را چنان تحقیر بسنده و پسندیده نیست.با اندکی تفحص و اندیشه میتوان دریافت که عشق همان آبروی عقلست،البته در تقابل عقل و عشق افراط وتفریط هم جایز نیست.
از طرفی چون عقل را مراتبیست ،عقل دور اندیش حیله گر ،یا همان عقل معاش جزئی ،عقل قشری.و اگر بهتر بگوئیم عقل حَیوانی میباشد که همگان دارند.
عطار صفت خفاش بودن و مختصر بودن را به عقل جزوی را مناسب دانسته و یا بعبارتی
دیگر عقل ذوالفنون گفته که باعث دامن زدن به  این کشمکش ها وکنش ها و واکنش هاشده است. تا بهانه ای باشد برای حملات شدید،  و مذمت ادبا شعرا و عارفان در جبهه گیری با تمامیت عقل و مراتب والای عقل.
سه پدیده عقل، عشق،ونفس ( هفت گانه)
در مشارکت با یکدیگر .سناریو های جالبی را ارائه میدهند اگر عشق متمایل به سمت نفس اماره شود.  تبدیل به هوسهای نفسانی حیوانی میگردد. وبر عکس اگر عشق متمایل به عقل و نفس ملهَمه و مطمئنه بواسطه عقل فربه باشد رو به کمال صعود خواهد کرد .مولانا گوید:
عقل کو مغلوب نفس او نفس شد
مشتری مات زحل شد نحس شد
بنابر این نفس اماره مخرب عشق، و عقل من  تر( نفس مطمئنه)  سازنده و پرورنده عشق است در اصل
عشق فرزند عقل فرهیخته است و بالعکس در پرورش یکدیگر مشارکت مینمایند. و نفس را بجانب نفس های مُلهَمه و مطمئنه سوق میدهند
اکثر ادیبان متاخر ومتقدم هیچ اشارتی در مراتب عقل نداشته .و تمامیت عقل را زیر سئوال برده اند.و مذمت کرده اند.
البته  حضرت مولانا که میفرماید:
عقل جزوی عقل را بدنام کرد
کام دنیا مرد را بی کام کرد ..
  صاحب نظران  علم عرفان مشرف بر این بوده می دانسته اند.ولیکن عوام الناس تحت سیطره  عقل معاش و عقل جزیی،متوجه اصالت عقل توام باعشق نبوده اند و بنوعی بوی بد آموخته گی را به مشام اهل فن در سیطره عشق و عقل فربه میرسانند.
..........

شعر از جاوید مدرس رافض
غزل :
چو عقل جزوی عاشق را بخواند مست و دیوانه
نداند اینکه عاشق را به دل، عقلیست فرزانه
حریم عشق را سُوقیست کانجا جان بها باشد
که عقل جزو را آنجا نه ره باشد نه پروانه
چو روغن روی آب است وخورد اندوه دنیا را
شود گرجذب آب عشق ، نوشد زان به پیمانه
مذاقش راخوش آید شرب،از این،خُمّ،،گر نوشد
اقامت میگزیند دائم آنجا مست مستانه
تحول آیدش از عشق یابد صورتی والا
قدم بگذارد اندر عشق چون فرزین و مردانه
مراتب پله پله باشد  اندر راه سالک را
که عقل جزء خود گردد ز عجز خویش بیگانه
نهد یک پله بالا تر قدم را ، محو میگردد
چنان فربه شود در پله بالا مثال  دُرّ شاهانه
زمن،من تر شود آنجا چو بالاتر رود با عشق
ز جزوی کل میگردد ،وز عشق یار افسانه
کنون همسوی عشقست او شده عقلی برازنده
نه عقل جزویش خوانیم،او را هست ،فرزانه
حساب و منطق خود را برای بیشتر خواهی
هنوزم پیش خود دارد که یابد فَرّ شاهانه
براه عشق جان من، توعقلی زاد این ره کن
که این طماع ،،سالک را برد در کوی جانانه
طمع خود پله اوج است در هر راه بد یا خوب
طمع بر کوی جانان بر که گردی یار و هم خانه
ترا این عقل رهبر شد اگر در راه منجیات
هلاکت را بر اندازی و یابی وصل رندانه
ز نفس مُلهَمه دریاب تا دُر بابی از جهدت
به نفس مطمئنه میرسی آخر به آغوشش  صمیمانه
بیا رافض به پیمانه ،بپیمائیم راه و پله وحدت
که تا لنگر بیاندازیم  در دریای خمخانه
.......
مثنوی:
عشق شد محمود ،مذموم عقل شد
اینچنین در داستانها نقل شد
...........
عقل باید تا بیابی بیش را :
جستجو کن عقل نیک اندیش را
........
چیست؟ این ( من تر ) که مولانا بگفت
دُرً عشق و عاشقی با عقل سفت
........
من تری ،خواهی جلا ده عقل را
پله ای بالا صلا ده نَقل را
.............‌‌‌‌‌
هر قدم را پله ای بالاتر است
پله بالا تری خود من تر است
............
پله پله ارتقاء گر یافت عقل
از منی بر من تری یابی تو نَقل
........
پله ها را انتها آن سرور است
عقل را معزول،،گردان،،دلبر است
.....‌.‌
عقل آن عشقست  ای طالب برو
عشق را با عقل یابی روبرو
..........
عقل جزئی را که خام و کودن است
بر سرس او را کله از جوشن است
........
بر نمیتابد ضرر راهیچوقت
بهر بخشش هم ندارد هیچ وقت
......
عقل جزوی خویش خواند ذوالفنون
عقل عاشق را بداند در جنون
..........
عقل قشری گر که صد برهان دهد
عقل فربه گام در ایقان نهد
........
لیک عقل عاشقی نزدیک کُل
عقل جزوی پیش او همچون دُهل
.........
میخ را درسنگ گر کوبیده ای
از ظریفان آن مثل نشنوده ای
.........
عقل جزئی را بنه در آتشی
تفته کن میکوب تا یابد خشی
......
آنقدر میکوب تا یابد کمال
عقل فربه گویم آنرا در جدال
.........
حال این عقلست یا عشق ای پسر؟
میبرد جان ترا پیش پدر
......
هفت شهر عشق را گرداندت
تا در محبوب جان، میراندت
.......
حال رو آموز خط و مشق را
عقل باید تابیابی عشق را
............
مثنوی هفتاد من شد از عقول
عشق زد بر  عقل و شد آنرا شمول
........
عقل را کردیم ما بی آبرو
عشق،،،،،، آبِ روی عقلست ای عمو
...........
عقل  جزوی همچو خفاشست لیک
در نیابد لمحه های قدس نیک
..........
خویشتن را ذوالفنون داند بسی
در حسابش نشنود حرف از کسی
........
عقل جزئی را صعودی شد زعشق
زین سبب عقل آمد و شد در تَعَشق
........‌‌.
زعاشقی شد فربه عقل دور خیز
کُند عقلی!!، را چسان کرد عشق تیز
.‌‌.......‌..
مر تقابل نیست عقل وعشق را
در ریاضت خوان بیا ای مشق را
.‌.‌‌..........
عقل عاشق زین سبب معقولتر
در گزارش کار او شد پر ثمر
.‌‌‌........
مولوی استاد و میر عاشقان
گوش کن از مقتدای راستان
در خبر خیر الامور اوساطها
نافع آمد ز اعتدال اخلاطها
بر خلاف قول اهل اعتزال
که عقول از اصل دارند اعتدال
تجربه و تعلیم بیش و کم کند
تا یکی را از یکی اعلم کند.
عقل جزوی عقل را بدنام کرد
کام دنیا مرد را بی کام کرد ..
...‌........
والسلام ای عاشقان حرف عشق
عقل سازد سینه هاتان ظرف عشق۲

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۵ ماه قبل، دوشنبه ۶ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۳۳ دربارهٔ جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۴:

عشق شد در دل مقیم ای عقل درد سر ببر

در بیت سوم  ( درد سر ببر)  درست نیست

بجایش درد سر برو

باید گفت:

عشق شد در دل مقیم ای عقل درد سر برو

کاندرین خلوتسرا محرم نمی بینم تو را

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۳ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۱۰ در پاسخ به 'گلستانی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷:

تضمین غزل شماره ۱۷ حافظ
.......................
زآتش عشق دل عاقل و فرزانه بسوخت
دلق وسجاده و ناموس بمیخانه بسوخت
مهر کِشتیم نروئید چو دَر، دانه بسوخت
............
سینه از آتش دل، در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه، که کاشانه بسوخت
***********
تا فلک دیده خود بست و زما نرد بباخت
شادی و حسرت وغم این همه از بهر چه ساخت
گاه در سختی و گه در خوشی و راح نواخت
...............
تنم از واسطهٔ دوری دلبر بگداخت
جانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوخت
***********
گوش بینا شود از این خبر و چشم چو سَمع
شمع و پروانه و گل، بلبل شیدا همه جمع
پر پروانه به پرواز و سر شمع به لمع
...............
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع
دوش بر من ز سر مِهر، چو پروانه بسوخت
***********
طالع روی تو ایدوست چو نو روز منست
آن پری رخ صنم و شمع دل افروز منست
خاطرش داعیهء صبح و شب و روز منست
.‌‌.............
آشنایی نه غریب است، که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم، دل بیگانه بسوخت
***********

موج غم حمله کند،کش ،نتوان باز شمرد
بس بزرگ است چنین غصه مخوانیش تو خُرد
خون دل ،خون جگر از غم جانانه فسرد
...........
خرقهٔ زهدِ مرا، آب خرابات ببرد
خانهٔ عقلِ مرا، آتش میخانه بسوخت
***********
ماهی بخت زبد طالعیم رفت ز شست
صبح گاهان زصبوحی نتوان سست نشست
الامان حال مرا رشته ایمان چو گسست
.................
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله، جگرم بی می و خُمخانه بسوخت
***********
آهن سخت شود موم ترا زاتش خشم
کوه را غمزه تو نرم کند همچون پشم
زیر پای تو بود دیده من فرشِ ز یشم
...............
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
***********
از چه ایدل تو چنین پر تب و پر پیچ و خمی
موج دریاست زعصیان دل  زار نمی
نرمشی کن دل ما رابه محبت تو کمی
..................‌
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نَخُفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
***********
جاوید مدرس رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۳ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷:

تضمین غزل شماره ۱۷ حافظ
.......................
زآتش عشق دل عاقل و فرزانه بسوخت
دلق وسجاده و ناموس بمیخانه بسوخت
مهر کِشتیم نروئید چو دَر، دانه بسوخت
............
سینه از آتش دل، در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه، که کاشانه بسوخت
***********
تا فلک دیده خود بست و زما نرد بباخت
شادی و حسرت وغم این همه از بهر چه ساخت
گاه در سختی و گه در خوشی و راح نواخت
...............
تنم از واسطهٔ دوری دلبر بگداخت
جانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوخت
***********
گوش بینا شود از این خبر و چشم چو سَمع
شمع و پروانه و گل، بلبل شیدا همه جمع
پر پروانه به پرواز و سر شمع به لمع
...............
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع
دوش بر من ز سر مِهر، چو پروانه بسوخت
***********
طالع روی تو ایدوست چو نو روز منست
آن پری رخ صنم و شمع دل افروز منست
خاطرش داعیهء صبح و شب و روز منست
.‌‌.............
آشنایی نه غریب است، که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم، دل بیگانه بسوخت
***********

موج غم حمله کند،کش ،نتوان باز شمرد
بس بزرگ است چنین غصه مخوانیش تو خُرد
خون دل ،خون جگر از غم جانانه فسرد
...........
خرقهٔ زهدِ مرا، آب خرابات ببرد
خانهٔ عقلِ مرا، آتش میخانه بسوخت
***********
ماهی بخت زبد طالعیم رفت ز شست
صبح گاهان زصبوحی نتوان سست نشست
الامان حال مرا رشته ایمان چو گسست
.................
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله، جگرم بی می و خُمخانه بسوخت
***********
آهن سخت شود موم ترا زاتش خشم
کوه را غمزه تو نرم کند همچون پشم
زیر پای تو بود دیده من فرشِ ز یشم
...............
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
***********
از چه ایدل تو چنین پر تب و پر پیچ و خمی
موج دریاست زعصیان دل  زار نمی
نرمشی کن دل ما رابه محبت تو کمی
..................‌
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نَخُفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
***********
جاوید مدرس رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۵ ماه قبل، چهارشنبه ۱ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۷:۳۴ در پاسخ به فرزان کرمانی‌نژاد دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۲۱۴ - منجذب شدن جان نیز به عالم ارواح و تقاضای او و میل او به مقر خود و منقطع شدن از اجزای اجسام کی هم کندهٔ پای باز روح‌اند:

در لهجه ترکی اناتولی هم به کاغذ ،کاات، میگویند و در اغلب کلمات که به دال ختم میشود از حرف ت استفاده میکنندمثلا 

جاوید ،جاویت،

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۲۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰:

درمصرع دوم مطلع

در صفت عشق تو شرح و بیان نمی‌رسد

عشق تو خود( عالی )است عقل در آن نمی‌رسد

کلمه عالی درست نیست (عالمیست) درست است

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۲۱ در پاسخ به حمیدرضا دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰:

ضرب آهنگ خوانش تانرا اصلاح کنید درست میشود

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶:

 

تضمین غزل شماره ۱۶ حافظ
.................
تجلیت زازل آتشی بجان انداخت
زپرده گنج نهانرا چو در میان انداخت
مرا به خیل بلا دیده عاشقان انداخت
..........
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
بقصد جان من زار و نا توان انداخت
***************
نصیب عشق کسان را بقدر همت بود
زبان عشق چوتیغی ز برق غیرت بود
بسوخت آتش آن هرچه نقش آفت بود
..........
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
***************
دغای چرخ فلک با منش چو بازد نرد
حکیم عشق نویسد به نسخه درمان درد
زدرد عشق گریزان نبا شد اینجا مرد
..........
بیک کرشمه که نر گس به خود فروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
***************
سرای دل که بود بهر دلبران مسکن
مرا به سینه نباشدجز عشق دیگر فن
بفصل گل صنما جام گیرو توبه شکن
..........
شراب خورده و خوی کرده میرود بچمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
***************
به پیر درهمه عمرعهد خویش نشکستم
زخیل ما و منی های این جهان رستم
منی که از دوجهان دل بعشق تو بستم
..........
زبزمگاه چمن نیک لولی و مستم
چو از دهان تو ام غنچه در گمان انداخت
***************
کجاست شیر دلی کز بلا نپرهیزد
بپای نو گل عشقش زچشم خون ریزد
بس آبروی که با خاک ره بر آمیزد
..................
بنفشه طرّه مفتول خود گره میزد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
***************
به سنگ خاره اگرقطره میزند تن خویش
خیال بحر پزد بر سر آن محال اندیش
سریر و ملک جهان را چه میکند درویش
..................
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغ بچگانم درین و آن انداخت
***************
ز رنگ دیده که خونست عیان شود دردم
به لعل می چوشود آتش این دم سردم
دم از سیاهی زلفش همی زنم هر دم
..................
زشرم آنکه بروی تو نسبتش کردم
سمن بدست صبا خاک در دهان انداخت
***************
چو من نسیم حیات از پیاله میجویم
سرم خوشست و ببانگ بلند میگویم
مثال لاله بدستم قدح لب جویم
..................
کنون بآب می لعل خرقه میشویم
نصیبۀ ازل از خود نمیتوان انداخت
***************
بسینه ام چو زگنج محبت است نشان
براه عشق همی پویمش بدور جهان
مگر بدست کنم گوهرش به قیمت جان
..................
جهان بکام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجۀ جهان انداخت
***************
کشش چو نبود از آن سو دلا گلایه چه سود
چو یار بی غم هجران بکام و خوش بغنود
رواق دیدۀ رافض زقلب پست نمود
..................
مگر گشایش حافظ دراین خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت
***************
جاوید مدرس رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۲۲ در پاسخ به بلال رستمی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵:

تضمین غزل شماره ۱۵ حافظ
........................
جانا چو پریشم زخطا راحت خوابت
ناز تو کشم تا که شود سد عتابت
صلحست وسلامت همه از رای صوابت
...............
ای شاهد قدسی، کِه کَشَد بند نقابت؟
وی مرغ بهشتی، که دهد دانه و آبت؟
************
هجران شده از بهر دلم دهشت و پر سوز
هستم نگران در غم تو هر شب و هر روز
باز آی که بی روی تو ای شمع دل افروز
............
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کآغوش که شد، منزل آسایش و خوابت؟
************
صنعت گر چین کو که بتی چون تو تراشد
از سختی آن خاره چو دستش بخراشد
وز خاک خراشیده بر آن زخم بپاشد
..............
درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد
اندیشهٔ آمرزش و پروای ثوابت
************
از کوچه ما میگذری گاه و گداری
آخر صنما تازه بکن وصل و قراری
باشد که تمنای دل خسته بر آری
......‌‌‌‌‌‌.....‌‌
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
************
در سعی چه کوشیم که از مروه صفا رفت
دلبر به وفا آمد از راه جفا رفت
بسیار چنین ها به سر اهل وفا رفت
.............
تیری که زدی بر دلم از غمزه، خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
************
بسمل شدی ایدل تو بجائی نرسیدی
از مستی و غفلت زچه هرگز  نرهیدی
از ما چو گذشتی و به هیچم نخریدی
.........‌‌.
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جَنابت
************
دیوانه دل، از عشق رخت یافته تیمار
بس دیده ام از دست فلک زشتی کردار
در کلبه حزنم چو بگرید در و دیوار
...............
دور است سرِ آب از این بادیه، هش دار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت
************
گر سالک عشقی و در آن فاعل عامل
غرقی چو درین راه رسی بر سر ساحل
ایام جوانیت برفت ای دل غافل
................
تا در ره پیری به چه آیین رَوی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
*************
ای مجمع عدل از صفت و صورت ظلمی
قادر به همه کار و فنون معدن علمی
تو کان وقاری مگر مایه حلمی
...............
ای قصرِ دل افروز که منزلگه سلمی
یا رب مَکُناد آفت ایام خرابت
************
گر مهر بورزی تو  بری رحمت ایزد
این عشق و محبت که چو خورشید فروزد
باشد که شیاطین همه زین شعله بسوزد
.................
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عِتابت
************
جاوید مدرس رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۲۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵:

تضمین غزل شماره ۱۵ حافظ
........................
جانا چو پریشم زخطا راحت خوابت
ناز تو کشم تا که شود سد عتابت
صلحست وسلامت همه از رای صوابت
...............
ای شاهد قدسی، کِه کَشَد بند نقابت؟
وی مرغ بهشتی، که دهد دانه و آبت؟
************
هجران شده از بهر دلم دهشت و پر سوز
هستم نگران در غم تو هر شب و هر روز
باز آی که بی روی تو ای شمع دل افروز
............
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کآغوش که شد، منزل آسایش و خوابت؟
************
صنعت گر چین کو که بتی چون تو تراشد
از سختی آن خاره چو دستش بخراشد
وز خاک خراشیده بر آن زخم بپاشد
..............
درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد
اندیشهٔ آمرزش و پروای ثوابت
************
از کوچه ما میگذری گاه و گداری
آخر صنما تازه بکن وصل و قراری
باشد که تمنای دل خسته بر آری
......‌‌‌‌‌‌.....‌‌
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
************
در سعی چه کوشیم که از مروه صفا رفت
دلبر به وفا آمد از راه جفا رفت
بسیار چنین ها به سر اهل وفا رفت
.............
تیری که زدی بر دلم از غمزه، خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
************
بسمل شدی ایدل تو بجائی نرسیدی
از مستی و غفلت زچه هرگز  نرهیدی
از ما چو گذشتی و به هیچم نخریدی
.........‌‌.
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جَنابت
************
دیوانه دل، از عشق رخت یافته تیمار
بس دیده ام از دست فلک زشتی کردار
در کلبه حزنم چو بگرید در و دیوار
...............
دور است سرِ آب از این بادیه، هش دار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت
************
گر سالک عشقی و در آن فاعل عامل
غرقی چو درین راه رسی بر سر ساحل
ایام جوانیت برفت ای دل غافل
................
تا در ره پیری به چه آیین رَوی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
*************
ای مجمع عدل از صفت و صورت ظلمی
قادر به همه کار و فنون معدن علمی
تو کان وقاری مگر مایه حلمی
...............
ای قصرِ دل افروز که منزلگه سلمی
یا رب مَکُناد آفت ایام خرابت
************
گر مهر بورزی تو  بری رحمت ایزد
این عشق و محبت که چو خورشید فروزد
باشد که شیاطین همه زین شعله بسوزد
.................
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عِتابت
************
جاوید مدرس رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۱۹ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۵۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۵۲ - اعتماد کردن هاروت و ماروت بر عصمت خویش و امیری اهل دنیا خواستن و در فتنه افتادن:

در بیت ۱۲ مصرع دوم اینگونه صحیح است

× هست از روح مستر ای پسر

*هست از روح تو مستر ای پسر👉

 

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۱۹ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۱۸ در پاسخ به شکوه دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۸۰ - اضافت کردن آدم علیه‌السلام آن زلت را به خویشتن کی ربنا ظلمنا و اضافت کردن ابلیس گناه خود را به خدای تعالی کی بما اغویتنی:

تقابل عقل و عشق
.........‌‌‌‌.
متاسفانه باید گفت در ادبیات متاخر و متقدِم
دانسته یا ندانسته با آبروی کل عقل بازی شده است بطوری که عقل،، مذموم،ودر مقابل عشق محمود گشته است البته که عشق چنین است ولیکن عقل را چنان تحقیر بسنده و پسندیده نیست.با اندکی تفحص و اندیشه میتوان دریافت که عشق همان آبروی عقلست،البته در تقابل عقل و عشق افراط وتفریط هم جایز نیست.
از طرفی چون عقل را مراتبیست ،عقل دور اندیش یا همان عقل معاش جزئی باعث دامن زدن به  این کشمکش ها وکنش ها و واکنش هاشده است. تا بهانه ای باشد برای حملات شدید،  و مذمت ادبا شعرا و عارفان در جبهه گیری با کل عقل.سه پدیده عقل، عشق،ونفس
در مشارکت با یکدیگر .سناریو های جالبی را ارائه میدهند اگر عشق متمایل به سمت نفس شود تبدیل به هوسهای نفسانی حیوانی میگردد. وبر عکس اگر عشق متمایل به عقل علی الخصوص عقل فربه باشد رو به کمال صعود خواهد کرد بنابر این نفس مخرب عشق، و عقل سازنده و پرورنده عشق است در اصل
عشق فرزند عقل فرهیخته است
ادیبان متاخر ومتقدم هیچ اشارتی در مراتب عقل نداشته .و تمامیت عقل را زیر سئوال برده اند.و مذمت کرده اند. خود همه چیز را می دانسته اند.ولیکن عوام الناس تحت سیطره  عقل معاش و عقل جزیی،متوجه اصالت عقل توام باعشق نبوده اند و بنوعی بوی بد آموزی را به مشام اهل فن در سیطره عشق و عقل فربه میرسانند.

.......
عشق شد محمود ،مذموم عقل شد
اینچنین در داستانها نقل شد
...........
عقل باید تا بیابی بیش را :
جستجو کن عقل نیک اندیش را
.....‌.‌
عقل آن عشقست  ای طالب برو
عشق را با عقل یابی روبرو
..........
عقل جزئی را که خام و کودن است
بر سرس او را کله از جوشن است
........
بر نمیتابد ضرر راهیچ وقت
بهر بخشش هم ندارد هیچوقت
.........
میخ را درسنگ گر کوبیده ای
از ظریفان آن مثل نشنوده ای
.........
عقل جزئی را بنه در آتشی
تفته کن میکوب تا یابد خشی
......
آنقدر میکوب تا یابد کمال
عقل فربه گویم آنرا در جدال
.‌‌‌‌‌
حال این عقلست یا عشق ای پسر؟
میبرد جان ترا پیش پدر
......
هفت شهر عشق را گرداندت
تا در محبوب جان، میراندت
.......
حال رو آموز خط و مشق را
عقل باید تابیابی عشق را
مثنوی هفتاد من شد از عقول
عشق زد بر  عقل و شد آنرا شمول
........
عقل را کردیم ما بی آبرو
عشق،،،،،، آبِ روی عقلست ای عمو
........
عقل جزئی را صعودی شد زعشق
زین سبب عقل آمد و شد در تَعَشق
........‌‌.
زعاشقی شد فربه عقل دور خیز
کُند عقلی!!، را چسان کرد عشق تیز
.‌‌.......‌..
مر تقابل نیست عقل وعشق را
در ریاضت خوان بیا ای مشق را
.‌.‌‌..........
عقل عاشق زین سبب معقولتر
در گزارش کار او شد پر ثمر
.‌‌‌........
مولوی استاد و میر عاشقان
گوش کن از مقتدای راستان
در خبر خیر الامور اوساطها
نافع آمد ز اعتدال اخلاطها
بر خلاف قول اهل اعتزال
که عقول از اصل دارند اعتدال
تجربه و تعلیم بیش و کم کند
تا یکی را از یکی اعلم کند.
...‌........
والسلام ای عاشقان حرف عشق
عقل سازد سینه هاتان ظرف عشق

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۱۹ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۱۶ در پاسخ به س،م دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۸۰ - اضافت کردن آدم علیه‌السلام آن زلت را به خویشتن کی ربنا ظلمنا و اضافت کردن ابلیس گناه خود را به خدای تعالی کی بما اغویتنی:

جزاک الله

ولیکن راه عرفان راه عاشقان است وعقل دور اندیش و معاش را عاشق طلاق داده است .چون صاحب عقل فرهیخته تری شده است که مولود مجاهده در راه عشق است

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۱۹ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۳۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۱:

در عشق توام چه جای بیگانگی است

درسته

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۱۹ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۱۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۸۴:

در مصرع چهارم رباعی به قرین مضمون دیوانه شدن مصرع سوم رفتن به تیمارستان پسندیده تر است

بیزار شدم ز عقل و دیوانه شدم

تا درکشدم عشق به تیمارستان

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۱۹ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۱۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۱۸:

احتمالا از نظر وزن

جان جانی و عقل جان و هم در دل جان

درست باشد

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۱۹ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۰۷ در پاسخ به علی حاجی بلند دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴:

مرد روحت شاد ‌و پرفتوح باد

استاد ما بودی و هستی

الله سئنه رحمت اله سین

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۲۲:۴۴ در پاسخ به امین کیخا دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴:

تضمین غزل شماره ۱۴ حافظ
...............
با شراب و خرقه سوزی رند را آئین غریب
عشق شوی عقل آمد ،دل در آن کابین، غریب
چهره و خط تو بر صورتگران چین غریب
...............
گفتم ای سلطانِ خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبالِ دل، رَه گُم کُنَد مسکین غریب
************
خواب و راحت را طمع در این جهان ایدل مدار
بهر ما از خاکدان غم بدل بس شد غبار
گفت دولت آن بود بیخون دل آید کنار
...............
گفتمش مَگذر زمانی، گفت معذورم بدار
خانه پروردی، چه تاب آرد غم چندین غریب
************
ناچشیده زان لبان اینجا بمیرم؟ ای صنم
عیب کردم بی دلان را، بی دلم من لاجرم
دل مقیم آنجا به شیدائی ،سقیم اینجا تنم
...........
خفته بر سنجابِ شاهی نازنینی را چه غم؟
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
************
چشم چپ بستم نبیند دیده درتو جز براست
هر کجا باشی تفرج نیز آنجا شد بجاست
شرط عشق از احتمال اما محبت از وفاست
................
ای که در زنجیرِ زلفت جایِ چندین آشناست
خوش فتاد آن خالِ مشکین بر رخِ رنگین غریب
************
بس کمانداران  ناوک دور  چشم دلکشت
دام ره لعل می صاف لبان بی غشت
نشکفد لبها مگر با نکهت خُلق خوشت
..............
می‌نماید عکسِ مِی، در رنگِ رویِ مَه وَشَت
همچو برگِ ارغوان بر صفحهٔ نسرین، غریب
************

گرچه میبالم بخوداز فر واز فرهنگ تو

دل نیازارد مرا ای نازنین از جنگ تو
چون ربابم گوش مالی، نالم اندر چنگ تو
..................
جان دل شامِ غریبان طُرِّهٔ شبرنگِ تو
در سحرگاهان حذر کن، چون بنالد این غریب
************

عاقلان را نیست ،گر دیوانگان با جراتند
جمله درویشان و پاکان صاحبان همتند
دوستان در دور، رویت شاکران نعمتند
................
گفت حافظ آشنایان در مقامِ حیرتند
دور نَبوَد گر نشیند خسته و مسکین غریب
************

جاوید مدرس رافض

 

 

۱
۲
۳
۴
۵
۱۷
sunny dark_mode