گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سید حسن غزنوی

ای جهان از عکس تو گلگون شده

چون بهارت حسن روزافزون شده

در هوای آفتاب روی تو

آسمان از دائره بیرون شده

بی تو ای دیوانه رویت پری

مردم چشم مرا دل خون شده

تا مگر پی کور گردد چشم بد

چشم نیکوی تو در افسون شده

دل فرو شد در زمین از سهم تو

زانکه بود از گنج غم قارون شده

زلف تو کان هست دل را پای بند

بوده در دست من دل خون شده

گلبن حسنی که بادا نوبهار

بر تو ای مخدوم من میمون شده

صاحب صاحب نسب مخدوم من

عمده دولت قوام الدین حسن

دل که با زلف تو حالی می کند

جان ما را بدسگالی می کند

جان چو دل از تو نخواهد رست لیک

شوخیی دان آنکه حالی می کند

سایه تو دید خورشید و هنوز

دعوی صاحب جمالی می کند

کرد خالت حال من همرنگ خویش

از چه رو این لاابالی می کند

خال تو در قصد جان من شده

جان من بی قصد خالی می کند

نقش روی چون نگارت بر دلم

دست عشق لایزالی می کند

عشق ما را تا ابد باقی ذکر

سایه شمس المعالی می کند

صاحب صاحب نسب مخدوم من

عمده دولت قوام الدین حسن

سروری کو را سعادت بنده گشت

روز ملک از طاعتش فرخنده گشت

عهد عدل ز رحمت او تازه شد

جان شکر از نعمت او زنده گشت

دولت او دوست را انصاف داد

لاجرم اینک چنین پاینده گشت

روی لعل جان عیارش بین که هست

نقد این پیروزه گردنده گشت

کام چون خوش کرد چرخ از حاسدش

صبح صادق را دهن پر خنده گشت

خواست بد خواهش مرادی کان مباد

خواست عادت کرد تا خواهنده گشت

من که سلطان سخن گشتم به حق

دولتش بین خواجه من بنده گشت

صاحب صاحب نسب مخدوم من

عمده دولت قوام الدین حسن

ای صلا در داده جود عام تو

ابر دریا غرقه انعام تو

چشمهای آسمان خوش شنو

گوش های گشته بر پیغام تو

کیست حاسد دوستکام از سعی تو

بی زبان باد ار نجوید کام تو

دل که از مهر تو دارم عاریت

بس گرانبار است زیر نام تو

عقد سیار است غیب اندر شبی

بسته ام برگردن ایام تو

جز چو من سیمرغ که تواند فکند

این چنین یک دانه اندر دام تو

حرز دولت گر کسی خواهد ز بخت

گرم برخواند خطاب نام تو

صاحب صاحب نسبت مخدوم من

بنده دولت قوام الدین حسن

تاج روز از رای تو پر نور باد

طاق چرخ از قدر تو معمور باد

ظل ملک از یمن تو ممدود گشت

کاردین بر رأی تو مقصور باد

منزل تو شاهراه مردمیست

مرکز تو جلوه گاه حور باد

گرچه آن منشور من مسطور ماند

این سخن در حق تو منشور باد

سال و مه عمر تو و شاهان تو

همچو این نوروز روز سور باد

روز نیک حاسدت چون چشم بد

چشم بد از روزگارت دور باد

حق نعمتهات کان نتوان گذارد

گر بنگذارد حسن معذور باد