گنجور

 
سید حسن غزنوی

به من سید حسن زین زمانه

ز دل تحفه غذای جان فرستد

بدان نظم بدیع و نثر رائق

تو گوئی معجزه قرآن فرستد

هزاران گنج گوهر بیش دارد

در آن خاطر که تحفه زان فرستد

ندارم بس عجب از بحر فضلش

به من گر عقدی از مرجان فرستد

ولیکن منت بسیار دارم

که می درد مرا درمان فرستد

مر این مشتاق مهجور حزین را

شفا زان لفظ در افشان فرستد

شراب از چشمه کوثر رساند

نسیم از روضه رضوان فرستد

جواب آن فرستادن که داند

مگر زنده شود حسان فرستد

خرد نپسندد از طبع من ار هیچ

بضاعت زیره زی کرمان فرستد

ازین بی مایه بس باشد که شکرش

به صدر خاصه سلطان فرستد

قوام الدین حسن صدری که دولت

مراد دل بدو آسان فرستد

بهر دعوی که دارد از کفایت

فلک هر لحظه صد برهان فرستد

گذشته روز گیتی چند باشد

خدایش عمر صد چندان فرستد

عزیزی پس بدان سید رساند

سلامی کین دل حیران فرستد

چو برخواند بشوید تا نگوید

چنان شعری چنین نادان فرستد