گنجور

 
سید حسن غزنوی

ای همچو گل مطیع تو با برگ و بانوان

وی همچو گل حسود تو بیرنگ و ناروان

تو سایه خدائی تا روز حشر باد

در سایه همای سریر ترا مکان

چون ذره اند لشکر منصور بی عدد

تو همچو آفتاب به حجت جهان ستان

جمله جهان ز هم دل و دل باد هم نفس

هر یک چو سرو هم سرو چون بید هم زبان

بگشای صحن مشرق و مغرب چو تیغ صبح

منت خدای را که تو هستی سزای آن

سرمایه تو شاها کردار خوب تست

چون مایه آن بود به خدا ار کنی زیان

تا مشتری بتابد بر بندگان بتاب

تا آسمان بماند در مملکت بمان

هر مرتبت که عقل ترجی کند بیار

هر آرزو که وهم تمنا برد بران

تو آفتاب وش پسرانت چو اختراند

تا حشر باد مر همه را در شرف قران

هم چشم اختران شده روشن به آفتاب

هم روز آفتاب مبارک به اختران

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode