گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سید حسن غزنوی

زهی رونق ملک از سر گرفته

به یک تاختن هفت کشور گرفته

جلال ترا تاج بر سر نهاده

جمال ترا بخت در برگرفته

قضا دست تو شاه مقبل گشاده

قدر پای تو شیر صفدر گرفته

میامن ز روی مبارک نموده

ممالک برای منور گرفته

دم طالع سعد تو همچو آتش

بر این قبه آبگون در گرفته

برانده ز لوهور فال سعادت

به نام خدای و پیمبر گرفته

دعا استجابت چو دولت نموده

جهان استقامت چو اختر گرفته

اجل زان خدنگ ستاره نهادت

سوی جان خصمانت ره برگرفته

ز مشرق چو خورشید تیغی کشیده

همه دشت چون ذره لشکر گرفته

ز عکس سلاح و ز آواز مرکب

زمین و زمان برق و تندر گرفته

ز پیلان چون کوه تا زان بهیجا

فضای جهان شکل محشر گرفته

ره دیده ها گرد لشکر ببسته

گل چهره های رنگ عبهر گرفته

فلک را تف تیغ درتاب کرده

جهان را دم کوس بر سر گرفته

تو بر خنک نصرت چو خورشید تازان

چو صبح جهانگیر خنجر گرفته

عدو همچو مه مهره بر چیده از نو

چو مردان ره آن جهان برگرفته

فلک بارنامه بعیوق برده

ملک فتحنامه به شهپر گرفته

پس و پیش نصر من الله رسیده

چپ و راست الله اکبر گرفته

بنامیزد آن حق محمود غازی

تو شایسته فرزند حق ور گرفته

بنامیزد آن دزد با پشتواره

بتایید و توفیق داور گرفته

بنامیزد آن تاج و تخت و نگین را

که هستی بدان نیک در خور گرفته

بنامیزد آن دزد این مملکت را

سپرده به دیوار و بر در گرفته

فرود آمده ز آسمان همچو عیسی

به انصاف دجال با خر گرفته

به حمدالله اکنون نبینیم باری

مکان خداوند چاکر گرفته

نهاله گه شیر آهو چریده

گذرگاه شاهین کبوتر گرفته

شمر راه دریای اعظم ببسته

سها جای خورشید انور گرفته

زمین ز من فرق گردون سپرده

گیاه نوان ساق عرعر گرفته

نبینم باری کنون ملک دین را

ز غم چشم و دل آب و آذر گرفته

چو زر پیرهن کاغذی کرده ایثار؟

چو خطبه ز بیداد منبر گرفته

بحمدالله اکنون نبینم باری

گرفته سری یک جهان سرگرفته

چو عفریت ملک سلیمان گزیده

چو یأجوج سد سکندر گرفته

نه جلوه نه مژده چو طاوس و هدهد

بدان پای و سر تخت و افسر گرفته

بحمدالله اکنون جهانی است باری

ثنای ملک بوالمظفر گرفته

زهی بار رنج و غبار مذلت

ز چشم و دل خسروان برگرفته

به اقبال رأی تو فتنه تو گشته

بسی شهد شاهان دیگر گرفته

بغزنین تو موجی زده همچو دریا

خراسان ز مدح تو گوهر گرفته

چو بر خشک و تر آب و آتش براندی

به خواه آب خشک آتش تر گرفته

چو خورشید جامی که گوی حبابش

همه ذکرها بند فرقر گرفته

چو خرم شدی یاد کن بنده ای را

که بودی از او بزم شکر گرفته

بشکرانه آنکه شد خصم دولت

بدست تو شاه مظفر گرفته

بشکرانه آنکه اقبالت او را

به نزد تو آورد حنجر گرفته

بشکرانه آنکه دیدی به میدان

رسنها گلوشان چو چنبر گرفته

ببخشای برمن که نیکو نیاید

ز بنده دل بنده پرور گرفته

هلا تا نگویند خلقان که وقتی

یکی بود کارش چنین درگرفته

مثال جهان گشته زان پس زمانه

همه عبرت او را سراسر گرفته

بچم پای تو در رکاب سعادت

عنان تو چرخ مدور گرفته

هم از نهروان تا بسقسین گشاده

هم از باختر تا به خاور گرفته