گنجور

 
مجد همگر

شاها ز فر سایه معمار عدل تو

همسایه عقاب گرفت آشیان چکاو

چنگال شیر شرزه به پشتی پاس تو

کوتاه شد ز گردن گور و سرین گاو

یک خاصیت ز لطف تو در کوه اگر نهد

ظاهر شود ز خوف دل سنگ خاره تاو

با خاک درگه تو چو پهلو زد آفتاب

چرخش به طعنه گفت نیی مرد او مکاو

با تو هر آنکه نرد دغا باخت روزگار

نقش بدش نمود و نیارست خواست داو

حاصل شود محصل مال و ضیاع تو

از خوار جو خراج و ز ساری و ساوه ساو