گنجور

 
مجد همگر

فلک جناب و ملک خو عماد دولت و دین

توئی که جاه تو شد ملک جاودانی من

به کامکاری تو پشت بخت بنده قویست

که کامکاری تست اصل کامرانی من

ز حرص مدح تو همچون سهیل لرزانست

حسام خاطر چون کوکب یمانی من

ز روی معنی ذات تو زان بزرگتر است

که گنج یابد در عالم معانی من

ز راه حرمان گر دورم از برت دانی

که هست خدمت تو غایت امانی من

چنانکه رسم بود یک شبی مگر با بخت

ز خلق تو گله ای کرد رسم دانی من

چو با وی است مرا هر زیان و سود که هست

چرا نپرسد احوال سو زیانی من

ز رازهای نهان فلک چو باخبر است

چراست بیخبر از قصه نهانی من

چو داند او که در اقلیم ثالث و رابع

ندید گنبد آئینه فام ثانی من

چرا مرا ننماید وفا به پیرانسر

که در وفای وی آمد به سر جوانی من

بسوختم ز پشیمانی و بسی گفتم

هزار لعنت بر خام قلتبانی من

شدم نفور ز صبر و نفیر کرد دلم

ز نفس ساده و از طبع باستانی من

سه شب گذشت که تا روز چشم من نغنود

ز گریه ها که تو دانی سرشکرانی من

بدان صفت که سیه دل سپهر زنگاری

نمود رقت بر اشک ارغوانی من

چنانکه گیتی نامهربان ترحم کرد

بدان سرشک چو باران و مهربانی من

سبک دلم به دمی تازه کرد بخت جوان

چو دید از پی رنج تو دلگرانی من

به مژده گفت کنون غم مدار و بیش منال

که یافت صحت پیش آر مژدگانی من

نثار کردم بر فرق بخت در و چه در

که خود ز چشم و زبان است درفشانی من

ترا اگر تبی آسیب زد چنانم من

که گریه آیدت از روی زعفرانی من

سپهر سفله بر آن است کز دل و چشمم

کباب و باده کند بهر میزبانی من

چو آب پیشش خوناب چشم و آتش دل

چو باد نزدش افغان و قصه خوانی من

مگر که در دل سنگین او نمی گیرد

به هیچ روی دم گرم و خوش زبانی من

منم به عقل غنی و به عمر باقی شاد

چه غم خورم که شود نیست جسم فانی من

حیات باد ترا دیر و نیز با دولت

که در حیات تو بسته ست زندگانی من

مراد باد ترا در کنار با شادی

که شادکامی تو هست شادکامی من