گنجور

 
مجد همگر

ننگ مردان اصیلک گوژو

کز جهان باد نقش و نامش گم

رسمی از شید در جهان آورد

که بدو شوم باد حاشا گم

گرچه از زرق پشت دارد خم

شکمی دارد از حرام چو خم

روز تا شب همی فروشد دم

شب همه شبی همی فشاند دم

همه روز ازنفاق با تسبیح

همه شب از سماع بادم دم

مردمی کز صفات انسان نیست

سگ بود آنکه خواندش مردم

دشمن آدمیست چون ابلیس

مایه وحشت است چون گندم

به نفس قاتل است چون افعی

به صفت موذی است چون کژدم

منکر شرع ملت است مدام

دوستدار خلیفه پنجم

اژدرکشتنی ست چون آتش

درخور آتش است چون هیزم

سگ نژاد آمده ز مرکز آب

بدنهاد آمده ز مبرز ام

تیر هجوم که می زنم بر وی

سگ زنست ارچه هست جوشن سم

بگسلانم به نعلق سخنش

گر چو پروین شود بر این طارم

وقتش آمد که گویم ای خربط

چه زنی بر در تمنا سم

طلب شغل اگر کنی پس ازین

طالعت را بد آید از انجم

خاک شو خاک کآتش شرمت

ننشیند به آب صد قلزم

خارپشتی بدان سرشت درشت

چه زنی لاف نرمی قاقم

بنده آن دمم که گویندت

ایهاالتیثس قد عزلت فقم

گوشه عزل گیر و تیز شمار

ریش را رنگ کن چو قاضی رم