گنجور

 
مجد همگر

سپهر قدرا دریادلا خداوندا

توئی که غاشیه مهر تست بر دوشم

ز جام طبع به هر مجلسی که بنشینم

نخست باده حمد و ثنای تو نوشم

همه مدیح تو می گسترم چو در سخنم

همه ثنای تو می پرورم چو خاموشم

به سمع مجلس عالی مگر رسیده بود

که چرخ بر چه صفت کرد بی تن و توشم

چنین که سوخت مرا برق حادثات سزد

همی چو ابر بگریم چو رعد بخروشم

شنیده ام که به لفظ گهر نثار تو رفت

که در تدارک کار فلان همی کوشم

از آن زمان که من این ماجرا شنیدستم

حواس جمله حسد می برند برگشوم

نشسته ام ز پس روزنی که از سرما

چو یخ فسرده و از غم چو دیگ می جوشم

از آن قبل که دلم می رمد ز سایه خویش

از آفتاب به صد پرده چهره می پوشم

دلم ز لرزه و خوف آن زمان شود ساکن

که لطف و رحمت تو گیرد اندر آغوشم

ورم خرید قبول توام به ثمن بود

که جان به عشوه مشتی خبیث بفروشم

هم از تمامی حرمان روزگار من است

که کرده ای به چنین حالتی فراموشم