گنجور

 
مجد همگر

کریم پارس و اصیل عراق شمس الدین

زهی که ملک ز نام تو یافته اعزاز

توئی که فکر تو گر بر فلک گذار کند

زلوح چرخ بخواند همه دقایق راز

براق قدر تو گر سرکشد ز عالم کون

به گرد او نرسد آسمان بیهده تاز

چو ابر دست تو گر بر سر جهان بارد

زمانه باز رهد جاودان ز رنج نیاز

شدست طاعت تو بر جهانیان مفروض

زبهر آنکه توئی از جهانیان ممتاز

ولای حضرت تو واجب است چون روزه

دعای دولت تو لازم است همچو نماز

سپهر با همه رفعت بدان شود راضی

که با تو با بد و نیک جهان بود انباز

ولی مباد که گردد شریک با چو توئی

سپهر سفله افسوس پیشه طناز

خدای داد ترا از پی مصالح خلق

دلی رحیم و نهادی کریم و خلق نواز

به حق آنکه دلت را مکان رحمت کرد

که یکزمان دل خود را به حال من پرداز

جهان نمای ضمیرت مگر نموده بود

که چون نشیب فرو رفت کار من ز فراز

جهانیان همه حیران شدند از آن صنعت

که کرد با من بیچاره چرخ شعبده باز

صبوری من مسکین به غایتی برسید

که جان همی دهم و هم نمی دهم آواز

ز کین دشمن گرگین نهاد سگ سیرت

شدم چو بیژن در کر و فر چنگ گراز

ندیده روی منیژه فتادم اندر چاه

ز مکر دشمن بدگوی و حاسد و غماز

حقیقت است که کیخسرو زمانه توئی

دل تو جام و کفت رستم کمندانداز

به بوی مرغ کز انگشتری دهد خبرم

بمانده ام چو یکی کبک زیر چنگل باز

بماند از من و تو یادگار این قصه

اگر ز چاه بلا آوری مرا به فراز

ترا بر اهل هنر منتی بود وافر

اگر ز چنگ عنا جان من رهانی باز

نه شمع و عودم و در بزم عیش خود شب و روز

چو عود همدم سوزم چو شمع جفت گداز

همیشه بر سر پایم به خون دل گریان

زبیم آنکه سرم را دهند در دم گاز

کجا توانم ازین بوم و بر گرفتن دل

نهاده خلق در این بود سر ز شام و حجاز

دل شکسته پر و بال من نمی خواهد

که در هوای دگر مملکت کند پرواز

ز شهر خویش دو منزل اگر شوم بیرون

هزار مفسده گونه گون کنند آغاز

مرا گدائی شاه جهان بسی به ازین

که خواندم ملک روم به خسرو انجاز

زبان ز مدحت این دولت ار کنم کوتاه

شود زبان جهانی به نقص بنده دراز

به نیم روز و خراسان خبر رسد گر من

به نیم شب بگریزم ز خطه شیراز

حدیث بنده و این افترا که ساخته اند

ز بس خجالت گفتن نمی توانم باز

چو سیر خورده همان به که کم زنم دم از ان

که توبتو بودش گنده تر بسان پیاز

تو کارساز جهانی و کارساز تو حق

دراز می نکنم قصه کار من تو بساز

هزار کام بران در جهان به دولت شاه

هزار سال بمان در نشاط و نعمت و ناز

به روز نو مه روزه ست خیز و طاعت کن

چو روز عید رسد باده نوش و عشرت ساز