گنجور

 
مجد همگر

ای چو خورشید در جهان مشهور

به جلال و جمال و زینت و فر

زتو یابند روز و شب هستی

و زتو دارند بحر و کان گوهر

باد را از تو مرکب رهوار

خاک را از تو خلعت ششتر

آب از تاب تو اثر یابد

در طبایع فزاید آتش تر

آسمان را ستانه تو مقام

واختران را به سایه تو مقر

بخت با دولت تو همزانو

فتنه با حسبت تو هم بستر

گر به هیبت نگه کنی در کوه

کوه را خون شود ز خوف جگر

ور به رحمت نظر کنی بر خاک

خاک را بردمد ز شادی بر

منم آن خاکیئی که ذره صفت

از هوا داری تو دارم سر

از ضعیفی چنین مگردان روی

کز تو معروف شد به هر کشور

یکدلم با تو و جهان دو روی

به سه نفسم همی رساند ضرر

پادشاه منی به چار نیا

بنده این درم به پنج پدر

شش جهت دشمنم گرفت و گریخت

هفت عضوم به زینهار تو در

هشت مه شد که نه فلک به ستیز

می گذارند ده تنه خنجر

تن فضا را سپرده ام چو مرا

نیست جز حفظ کردگار سپر

تو بمان دیرگه که زود مرا

بگذارد جهان زود گذر