گنجور

 
مجد همگر

دوش با عقل دوربین گفتم

کای مبرا ز سهو و کژبینی

مایه جان ز راه ترتیبی

دایه تن ز روی تزئینی

حاکی غیب گویمت و آنی

ماحی عیب خوانمت واینی

کیست کاندر زمانه بدساز

نیک مردی و مردم آئینی

پیشه کرده ست و زان نگردد باز

به بدآموزی و بدآئینی

یادش ار در دیار کفر رود

محو گردد نشان بی دینی

شیر اگر نام او برد دهنش

ناف آهو شود به مشکینی

خلق و خلقش چو دین به دلخواهی

فعل و قولش چو جان به شیرینی

مرکب کبریاش را هر مه

پیکر ماه نو کند زینی

بر بساط فلک به طوع کند

شاه فرزانگانش فرزینی

عقل گفتا ملک نهادی هست

زبده نوع مائی و طینی

گفتم از نام او نشان ده گفت

افتخار افتخار قزوینی