گنجور

 
مجد همگر

پناه و قدوه آفاق مجد دولت و دین

که نیست در همه عالم چو تو سخندانی

ز رای روشن تو لمعه ای و خورشیدی

ز جام خاطر تو جرعه ای و سحبانی

به فضل و دانش و تدبیر آصف دگری

به حلم و حکمت و دین پروری سلیمانی

کمال و فضل ترا وصف چون توانم گفت

که فضل و جود ترا نیست هیچ پایانی

خدایگانا تا من شنیده ام شعرت

چه جای شعر وحیی چنانکه فرقانی

ز ذوق و لذت الفاظ تو چنان شده ام

که مانده ام به تعجب بسان حیرانی

چه چاره چونکه سعادت نمی دهد یاری

که من نویسم از اشعار خواجه دیوانی

اگر چه حد رهی نیست لیک می گوید

مرا به خط خدای آرزوست دیوانی