گنجور

 
مجد همگر

دلبرا دوش در آن عیش منت یاد نبود

که دل بنده ز بند غمت آزاد نبود

اگر از صحبت من یاد نیاوردی هیچ

آخر ای سنگدل از عهد منت یاد نبود

شرم روی من و خشم آوری خلق مگیر

شرمت از آن همه بد کردن و بیداد نبود

سنگ خارا ز دلت به که در آن شادیها

رحمتت بر من دلخسته ناشاد نبود

بر ره گفت تو رفتیم و همه بود خلاف

عهد تو نیک بدیدیم و به جز باد نبود

رفت بنیاد دل ما و از آن بود همه

که بر امید من و قول تو بنیاد نبود

دل ز شاگردی مهر تو بلا دید بلا

لاجرم دید و در کار خود استاد نبود

شهری از ناله و فریاد من آگاه شدند

خود ترا هیچ خبر زان همه فریاد نبود

پیش شیرین لب تو گر پسر همگر مرد

او دراین راه به از خسرو و فرهاد نبود