دلبرا دوش در آن عیش منت یاد نبود
که دل بنده ز بند غمت آزاد نبود
اگر از صحبت من یاد نیاوردی هیچ
آخر ای سنگدل از عهد منت یاد نبود
شرم روی من و خشم آوری خلق مگیر
شرمت از آن همه بد کردن و بیداد نبود
سنگ خارا ز دلت به که در آن شادیها
رحمتت بر من دلخسته ناشاد نبود
بر ره گفت تو رفتیم و همه بود خلاف
عهد تو نیک بدیدیم و به جز باد نبود
رفت بنیاد دل ما و از آن بود همه
که بر امید من و قول تو بنیاد نبود
دل ز شاگردی مهر تو بلا دید بلا
لاجرم دید و در کار خود استاد نبود
شهری از ناله و فریاد من آگاه شدند
خود ترا هیچ خبر زان همه فریاد نبود
پیش شیرین لب تو گر پسر همگر مرد
او دراین راه به از خسرو و فرهاد نبود