گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مجد همگر

شکری نیئی شکر کو چو تو خوش دهان ندارد

قمری نئی قمر کو شکرین زبان ندارد

به خوشی و دلستانی به دو هفته ماه مانی

نه که ماه آسمانی لب درفشان ندارد

به کشی و سر فرازی به مثال سرونازی

نه که سرو با درازی قدمی روان ندارد

بنشان به آب لعلت ز دل من آتش غم

به نشان آنکه گفتی دهنم نشان ندارد

به سوال بوسه ای زان دهنی که خود نداری

به زبان بگو که آری که ترا زیان ندارد

کمرت شبی بجستم تو در آن میانه گفتی

کمر از کسی چه جوئی که خود او میان ندارد

به هزار عهد گفتم که دلم به وهم و خاطر

ز میان یقین نداند ز کمر گمان ندارد

به میان در است جانم به غرامت ار دلم را

غم آنچنان میانی ز میان جان ندارد

سر زلفت ارشکستم ز سبکدلی تو مشکن

که چنان لطیف زلفی دل ازین گران ندارد

دو جهان فدات کردم که دلم ز ذوق عشقت

پی این جهان نگیرد غم آن جهان ندارد

گل وعده ای نبویم که نه زرد روی گردم

نبود بهار هرگز که ز پی خزان ندارد

چو تو غم به جان فروشی ز تو چون خرند شادی

چه بتی که از تو عاشق غم رایگان ندارد

دل مجد را برافروز که دلیست عشرت اندوز

به خدا که چون وی امروز زمی و زمان ندارد