گنجور

 
مجد همگر

دلم را برد زلف مشک رنگش

چه چاره تابرون آرم ز چنگش

بوده تیره شبان دلگیراز آن روی

دلم بگرفت زلف تیره رنگش

به ناخن گررگ جانم زند دوست

ز دست او بنالم همچو چنگش

نه پای آنکه بگریزم زهجرش

نه روی آنکه بستیزم به جنگش

به صبر و سنگ دل بر جا توان داشت

دلم کو تا بماند صبر و سنگش

به هوش و هنگ مردم می توان بود

خنک آنکس که باشد هوش و هنگش

ز دل شد نام من آلوده ننگ

که نه دل باد و نه نام و نه ننگش

ز دست خویش بر دل بستمی سنگ

اگر دستم نبودی زیر سنگش

به شنگی می کند کفر آشکارا

مسلمانان فغان از طبع شنگش

نبخشد بوسی از بس تنگ چشمی

علی الله مردمان از چشم تنگش

ز ناز و صلح و جور و جنگمان کشت

که جانم برخی آن صلح و جنگش

اگر ننگ آردم از سست عهدی

ولی عهد چنان آرم به ننگش

چنان بخشی که سائل بی شتابان

به خود خواند سخای بی درنگش

چنان آئینه بد زنگ خورده

شه زنگی نسب بزدود زنگش

ز تاب نیلگون تیغش بسوزد

اگر بیند به نیل اندر نهنگش

بریزد شیر گردون ناب و چنگال

اگر در خواب بیند پالهنگش

وگر صیدی شود مجروح تیرش

نیارد گشت پیرامن پلنگش

تهمتن دل شهی کاندر صف رزم

نیارد در نظر پورپشنگش

اگر کوسی زند بر کاس گردون

زمانه بشنود بانگ غرنگش

رکابش صورت قطب است گردون

مه نو زین مجره شکل تنگش

بیارامد سپهر از سهم رمحش

بلرزد کوه از آسیب خدنگش

خدایاتا جهان باشد جهان دار

به فرمان از در چین وفرنگش

چنان دار از نظر باز سپیدش

که مهر و مه به رشک آید ز رنگش

زمانه پر شرنگ آمد مصون دار

مذاق طبع چون شهد از شرنگش

مسخر کن به تیغ و رمح هندی

ز حد روم تا اقصای زنگش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode