گنجور

 
صابر همدانی

بیا، که دیده گذارم تو را بجای قدم

خوش آمدی و گل آورده ای، صفای قدم

بپرسش دل من گرچه دیر می آئی

بیا که جان گرامی تو را فدای قدم

ز خاک کوی تو ننهاده‌ام برون قدمی

به راه عشق مرا این بود خطای قدم

بده تمیز ره نیک و بد زهم، ورنه

بهر کجا که نهی بنگری سزای قدم

زمامداری اعضای تست در خور عشق

خوش آن کسی که شدش عشق رهنمای قدم

دو چشم بر درو (صابر) نشسته ام که مگر

دمی به گوش من آید تو را صدای قدم