گنجور

 
حاجب شیرازی

ای آستانت خلد مخلد

وی پاسبانت عقل مجرد

اندر جنابت جیش معظم

وندر رکابت جند مجند

مبنای عزمت به از سکندر

کز دست بنهاد سدی مسدد

تا شبنم فیض باری به رویش

بشکفت در باغ ورد مورد

از قید و بندم دشمن مترسان

شیر است در بند باز است مردد

متروک کردی زایمای ابرو

با، بی کمانی تیغ مهند

از صلح پیچید هر جنگجو، سر

در شرع عشقش، باید زدن حد

فرقی که ساید بر مرقد تو

فرقی ندارد از فرق مرقد

فخر از تو دارند جد و اب و ام

مجد از تو یابند ام و اب و جد

شق حجب کرد انگشت «حاجب »

شق القمر کرد گردست احمد