گنجور

 
حاجب شیرازی

گر جهان دشمن جانند مرا جانان دوست

همه مغز است نصیب من و از آنان پوست

تاکه چوگان سر زلف فکندی بر دوش

ای بسا سر، که به میدان تو برگشته چو، گوست

سرب ار ریزد، و مس جیوه نگردد، زر و سیم

ای چدن پاره مگر روی تو از آهن و روست

صحبت ما و تو دانی به چه ماند ای خصم

صحبت بلبل و زاغ و صفت سنگ و سبوست

عزت و عزلت و توقیر و قناعت چه کند

آنکه یک عمرپی نان چو سگان در تک و پوست

مرد حق جو به‌جز از حق نتواند دیدن

به حقیقت چو رود راه، ببیند همه اوست

لب به خون بینمت آلوده ندانم ز چه رو

مگر ای ترک تو را خوردن خون عادت و خوست

عقده از موی تو کس باز نکرده است هنوز

نکته‌ای گفتم و باریک‌تر این نکته ز موست

خوبی از، بد مطلب زانکه ندارد، به سرشت

همچنان نیست بدی در گهر آنکه نکوست

هر سحر زلف تو در دست من و باد صباست

زین سبب دست من و باد صبا غالیه بوست

پای بگذار، به چشمم که رقیبان گویند

ای خوش آن سرو که آزاد چنین بر لب جوست

کهنه شد خرقه ما در گرو باده چنان

که مبری ز غم وصله و فارغ ز رفوست

عقل کل را کدوی فقر بپا خواهم بست

تا مرا، پر زمی عشق تو کشکول و کدوست

«حاجب » از تیغ تو ابرو نکند خم ای خصم

که مرا، رحم و تو را ظلم و ستم عادت و خوست