گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

قسم تو اگر بیش بود کم شدنی نیست

ور کم بود افزون تر از آن هم شدنی نیست

با دست قضا پنجه مزن خواجه بدین دست

بازو چه کنی رنجه، کمان خم شدنی نیست

دانی که چه مقصود بود بیخردان را؟

بیمایه بزرگی که بعالم شدنی نیست

اندیشه مکن نظم جهان را که در این کار

من کرده ام اندیشه، منظم شدنی نیست

با صید هوا لوت منه نفس دغا را

کاین کلب عقور است معلم شدنی نیست

جز کزره تسلیم اگرت ملک سلیمان

افتد بکف، ایخواجه مسلم شدنی نیست

باطل مکن این عمر خدا داده بتشویش

در حسرت کاری که فراهم شدنی نیست

صبر است علاج دل خود کام که با داغ

دارو شود آن زخم که مرهم شدنی نیست

راز دل و دین حرمت عشق است و ازین راز

با شیخ مگوئید که محرم شدنی نیست

با خوی دد و دیو بزفتی و ستبری

زینسان که تناور شده آدم شدنی نیست