گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

امشب که منم با تو در اینخانه خالی

کس جز من و تو نیست در این کوی و حوالی

عمریست که من با تو بتا فرصت اینحال

میجستم و یک امشبه فرصت شده حالی

از دست تو نوش است و خوش و خوب و گوارا

گر می همه دردیست و گر کاسه سفالی

سیلی خورد از بادزن ار عود بسوزد

گر دم زند آنجا نفس باد شمالی

گر شمع زبان آورد، ار چنگ بنالد

شاید که زبانش ببری، گوش بمالی

بر خیز و بیا تا بسر بام برآئیم

تا ماه بدانند ز ابروی هلالی

در وصف جمال تو جز اینقدر ندانم

کز حسن تمامی و بخوبی بکمالی

از عمر حبیبا نتوان کرد حسابش

بیدوست بسر گر رود ایام ولیالی