گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

رفتی و رخ خوب تو را سیر ندیدیم

از گلشن حسن تو گلی تازه نچیدیم

این لقمه بکام دگران بود، چرا ما

از حسرت او این همه انگشت مزیدیم

اغیار زلعل تو دو صد بوس ربودند

ما خود لب خود را بصد افسوس گزیدیم

مرغان همگی آمده در دام فتادند

سنگی بپر ما زدی از بام پریدیم

گویا همه افسانه و افسون زسخن بود

هر وعده که از لعل لب دوست شنیدیم

تا شیر نخواهی تو ز پستان چنین زال

مادر عوضش خون ز دل خویش مکیدیم

غیر از طمع خام نشد پخته در این دیگ

هر چیز در او زاتش سودا بپزیدیم

نه شوق بسر آمد و نه راه بپایان

هر چند حبیبا به ره دوست دویدیم