گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

در کوی دوست با غم و باشیون آمدیم

بی مرحبا بدادن جان و تن آمدیم

عشاق جمله گر تن بی پیرهن شدند

ما را ببین که پیرهن بی تن آمدیم

ای کدخدای ده نظزی کن بر این گدا

کاخر نه بهر خوشه بر خرمن آمدیم

ما را نه حسرت است بگلچین نه باغبان

ما خود زبهر دیدن این گلشن آمدیم

گفتند میکشد همه کس را، بدین امید

تیغ و کفن ابر کف و بر گردن آمدیم

گفتم ز دیده چون بدلم راه کرده ای؟

گفتا چه خور بخانه از این روزن آمدیم

نبود عجب اگر بسر کوی دوست ما

با پای خویشتن ز پی کشتن آمدیم

دیدیم دوست دشمن جانیست با حبیب

ما هم بدین خیال بر دشمن آمدیم