گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

دو چشم مست تو کز خواب ناز برخیزد

هزار فتنه ز چین و طراز بر خیزد

کسی بطره کوتاه تو نیارد چنگ

مگر که از سر عمر دراز برخیزد

هر آنکه جان و سر اندر سر هوای تو کرد

ز خیل دلشدگان سر فراز برخیزد

هر آنکه بر سر راهت نشست و دل بتوبست

ز مهر هر دو جهان بی نیاز برخیزد

چنانکه زلف پریشیده تو بر رخسار

میان شک و یقین امتیاز برخیزد

بشاهراه حقیقت بمنزل تحقیق

کسی رسد که ز عشق مجاز برخیزد

ندیده ایم که از جام عشق بیخود و مست

کسی فتد که دگر باره باز برخیزد