گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

عمرت ایخواجه گرچه بر گذر است

نیک بشمر که چون درست زر است

گر درست زرت عزیز بود

بخدا عمر از آن عزیزتر است

خواجه چون سیم و زر شمار کند

عمر وی نیز در خور شمر است

نیمی از عمر ناشمار گذشت

خواجه در فکر نیمه دگر است

این گرانمایه عمر را هر کو

خوار مایه گرفت بی هنر است

مرد بیدار دل چنین داند

که بگیتی هماره در سفر است

دنییش راه و آخرت منزل

سوی منزل همیشه ره سپر است

نفسش گام و ساعتش فرسخ

هر شب و روز منزلی دگر است

وقت را سیف قاطع آوردند

که ز تیغ برنده تیزتر است

چه بود فرق آدمی ز ستور

آدمیت اگر بخواب و خور است

از خور و خواب هر که آدمی است

آدمی مشمرش که گاو و خر است

اینهمه بار چون بدوش کشد

خواجه بیخرد که یک نفر است

دلی و صد هزار گون تشویش

سری و صد هزاران گون فکر است

در دلش هر چه بگذرد اسف است

بر لبش هر چه میرود اگر است

دل مخوان کاخ لیت و لعل است

سر مگو کوی بو که و مکر است

نه دل است این که صد خرابه ده است

نه سراست این که یک طویله خر است

اینسخن سست و خوار مایه مگیر

که سخن نیست رشته گهر است

من چو ابرستم این سخن باران

تو صدف باش گوشت ارنه کراست

بنده پیر میفروش استم

که گدایش گدای معتبر است

شیخ با آن بزرگی دستار

همتش سخت خرد و مختصر است

نشنیده است با همه دانش

این سخن کز لب پیامبر است

علم چون با عمل نشد انباز

بمثل چون درخت بی ثمر است

باغبان افکند بسوختنش

هر کجا شاخ کش نه باروبراست

هر کجا بارگاه میر و وزیر

شیخ دائم چو حلقه اش بدر است

بس فرو برده لقمه های حرام

نش دعا نش نماز را اثر است

شکمش همچو آتش دوزخ

که بهل من مزید پر شرر است