گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

ای پسر گر کنی مرا پسری

بندگی کن بمردم هنری

بیهنر چون درخت خار آور

با هنر چون درخت باروری

بایدت کند و سوخت در آتش

چون نه شاخ و نه سایه نی ثمری

زی خردگام زن ز بی خردی

زی خبر راه پو ز بی خبری

بهتر آدمی شود زنده

که همان مردنست بی هنری

چون زر اندوده نقش گاو و خراست

بیهنر پوشد ار قبای زری

خویشتن را پیمبری خو کن

اگر از دوده پیامبری

راه چونین پدر اگر نروی

زشت و ناخوب و ناخلف پسری

پسری کن مرا بعلم و هنر

تا کنم نیز من تو را پدری

ما سفر کرده و جهان دیده

تو نبرده رهی و نو سفری

از پی ما بپو که هر که نکرد

رهروی مینکرد راه بری

ره چنین سخت و با نشیب و فراز

رهبر ار نه چسان شوی سپری

آدمیرا بهوش و عقل و خرد

بندگی کرده اند دیو و پری

راه خیره سران مپو که زیان

بینی از سرکشی و خیره سری

گر کنی ره ببزم پرده دران

پرده ما و خویشتن بدری

روز و شب بایدت که چون دانا

ساعت عمر خویش بر شمری

هر چه در خور بود بهر ساعت

بسپاری و ژرف در نگری

هر شب و روز را سه بهره کنی

که ز هر بهره بهره ای ببری

بهره ای بهر بندگی کردن

که از این بهره نیک بهره وری

وان دوم بهره بهر آسایش

که بگوئی و بغنوی و خوری

وان سه دیگر بکار و کرد جهان

آمد و رفت و گفت و بیع و شری

حیله ای به ز راستی نبود

تا نگردی بگرد حیله وری

دو جهان از برای تو کردند

که تو از دو جهان عزیزتری

از دو گیتی فزون بود معنات

گرچه بسیار خرد و مختصری

تو گدای خدا گدای تو خلق

گر گدائی گدای معتبری

هر شب و روز می بگرد سرت

گردد این آفتاب باختری

همه گیتی بسوی تو پویند

که تو هم کعبه ای و هم حجری

نزد نامحرمان بحرص و طمع

تا بکی آب مردمی ببری

همه گیتی سوی تو ره سپرند

که تو سوی خدا ره سپری