ای پسر گر کنی مرا پسری
بندگی کن بمردم هنری
بیهنر چون درخت خار آور
با هنر چون درخت باروری
بایدت کند و سوخت در آتش
چون نه شاخ و نه سایه نی ثمری
زی خردگام زن ز بی خردی
زی خبر راه پو ز بی خبری
بهتر آدمی شود زنده
که همان مردنست بی هنری
چون زر اندوده نقش گاو و خراست
بیهنر پوشد ار قبای زری
خویشتن را پیمبری خو کن
اگر از دوده پیامبری
راه چونین پدر اگر نروی
زشت و ناخوب و ناخلف پسری
پسری کن مرا بعلم و هنر
تا کنم نیز من تو را پدری
ما سفر کرده و جهان دیده
تو نبرده رهی و نو سفری
از پی ما بپو که هر که نکرد
رهروی مینکرد راه بری
ره چنین سخت و با نشیب و فراز
رهبر ار نه چسان شوی سپری
آدمیرا بهوش و عقل و خرد
بندگی کرده اند دیو و پری
راه خیره سران مپو که زیان
بینی از سرکشی و خیره سری
گر کنی ره ببزم پرده دران
پرده ما و خویشتن بدری
روز و شب بایدت که چون دانا
ساعت عمر خویش بر شمری
هر چه در خور بود بهر ساعت
بسپاری و ژرف در نگری
هر شب و روز را سه بهره کنی
که ز هر بهره بهره ای ببری
بهره ای بهر بندگی کردن
که از این بهره نیک بهره وری
وان دوم بهره بهر آسایش
که بگوئی و بغنوی و خوری
وان سه دیگر بکار و کرد جهان
آمد و رفت و گفت و بیع و شری
حیله ای به ز راستی نبود
تا نگردی بگرد حیله وری
دو جهان از برای تو کردند
که تو از دو جهان عزیزتری
از دو گیتی فزون بود معنات
گرچه بسیار خرد و مختصری
تو گدای خدا گدای تو خلق
گر گدائی گدای معتبری
هر شب و روز می بگرد سرت
گردد این آفتاب باختری
همه گیتی بسوی تو پویند
که تو هم کعبه ای و هم حجری
نزد نامحرمان بحرص و طمع
تا بکی آب مردمی ببری
همه گیتی سوی تو ره سپرند
که تو سوی خدا ره سپری