داد مرا جان تو باده ای از جان خویش
کفر مرا کرد گوهر ایمان خویش
حضرت او نیم شب گوید کای بوالعجب
هیچ مکن آشکار ،پنهان خویش
گرچه تو آلوده ای ،بنده ما بوده ای
بنده ندارد پناه جز در سلطان خویش
گر تو بگوید کسی ،کرده ای عصیان بسی
رحمت بسیار من ،گوید برهان خویش
ور نهد دست رد، بر رخ تو نیک و بد
رد نکنم من ترا، خوانم خاصّان خویش
درلحد تنگ تو صلح کنم جنگ تو
پیش تو روشن کنم، شعله تابان خویش
خانه زندان گور ،پر بود از مار و مور
من بنمایم در او روضه رضوان خویش
خانه زندان تن روی نهد سوی من
بر سر کیوان زنم خیمه ایوان خویش
کردمت ای بوالفضول نام ظلوم و جهول
تا نفروشم به کس بنده نادان خویش
با امانت گران ، بنده توئی ناتوان
بار ترا می کشم محیی ز گیلان خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
آیت بختت نمود از عز برهان خویش
سیرت زیبات یافت از خط سامان خویش
باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش
بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش
باز سعادت رسید دامن ما را کشید
بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش
دیده دیو و پری دید ز ما سروری
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.