گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

از خان و مان آواره‌ام از دست عشق از دست عشق

سرگشته و بیچاره‌ام از دست عشق از دست عشق

ای کاشکی بودی عدم تا بازرستی از هدم

من سوزم از سر تا قدم از دست عشق از دست عشق

پرورده کردم خان و مان سرگشته‌ام گرد جهان

گشتم ضعیف و ناتوان از دست عشق از دست عشق

هر نیمه‌شب از گلخنی تا روز سازم مسکنی

چون گلخنی شد این دلم از دست عشق از دست عشق

هر روز و شب دیوانه‌ای در گوشهٔ ویرانه‌ای

گویم به خود افسانه‌ای از دست عشق از دست عشق

این سو و آن سو می‌خزم سودای خامی می‌پزم

انگشت به دندان می‌گزم از دست عشق از دست عشق

ای خواجه ما را چون شما صد فکر بُد در کارها

شد راست کار و بار ما از دست عشق از دست عشق

با کس نگیرم الفتی از خلق دارم وحشتی

جویم ز هر کس تهمتی از دست عشق از دست عشق

محیی خدا را خوان و بس این غم مگو با هیچ کس

نعره مزن تو زین سپس از دست عشق از دست عشق