گنجور

 
مولانا

باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش

بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش

باز سعادت رسید دامن ما را کشید

بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش

دیده دیو و پری دید ز ما سروری

هدهد جان بازگشت سوی سلیمان خویش

ساقی مستان ما شد شکرستان ما

یوسف جان برگشاد جعد پریشان خویش

دوش مرا گفت یار چونی از این روزگار

چون بود آن کس که دید دولت خندان خویش

آن شکری را که هیچ مصر ندیدش به خواب

شکر که من یافتم در بن دندان خویش

بی‌زر و سر سروریم بی‌حشمی مهتریم

قند و شکر می‌خوریم در شکرستان خویش

تو زر بس نادری نیست کست مشتری

صنعت آن زرگری رو به سوی کان خویش

دور قمر عمرها ناقص و کوته بود

عمر درازی نهاد یار به دوران خویش

دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین

رو رو ای دل بجو زر به حرمدان خویش