گنجور

 
سراج قمری

ای نعل من از غمت در آتش

دل سوخته بر دلم هر آتش

نبود عجب ار چو آب گردد

از خجلت روی تو تر آتش

اندر خور چوب شد، که خود را

با روی تو داشت همبر آتش

می بر لبِ چون مَی تو، گشته‌ست

اندر دل جام و ساغر، آتش

آتش ز حیای روی تو، آب

دود، از سخط خطت بر آتش

از نسبت نور چهرهٔ توست

در عالم کون بر سر آتش