گنجور

 
قدسی مشهدی

مرا بود از دوستان دوستی

که بودیم چون مغز در پوستی

مدقّق چنان در خفیّ و جلی

که از دقتش دق کند بوعلی

رصدبند قانون ناز و نیاز

ز دل ره به دل کن چو تسبیح ساز

سر صدق کیشان ز جوش و خروش

چو صبح از گریبان برآید به جوش

چو افکند صبح ضمیرش نقاب

نهد بر زمین پشت دست آفتاب

نیرزد به سیم دغل بی خلاف

برش تیزبازاری موشکاف

شفا، یک مسیحادم از کوی او

اشارات، درسی ز ابروی او

بود علم اشفاق بر طاق ازو

رسیده به معراج، اشراق ازو

به مشّائیان دامنی برفشاند

کزان فلسفی را بر آتش نشاند

تن بخردی، جان فهمیدگی

ازو تازه، ایمان فهمیدگی

بر علم او، علم‌ها جهل محض

..............................

..............................

ز انشای او نقره تازگی

تتبّع ز املای او برملا

نمایان ادافهمی‌اش از ادا

پذیرد ز آشفتگی، خرمی

برش کار درهم، کند درهمی

گلیم ضلالت ازو تارتار

برآورده از جهل، علمش دمار

که دید از خراسان چنین گوهری؟

که هر ذره دارد به مهرش سری

غباری که برخیزد از خاوران

بود سرمه چشم یونانیان

ز یونان فهمیدگی هرکه خاست

بود پیش حرفش الف‌وار، راست

اگر خواند از حکمتش یک ورق

ارسطو بشوید کتاب از عرق

دهد جکمتش می چو در پای خم

فلاطون می‌اش را بود لای خم

به انداز معنی چنان می‌رسد

که جویای گوهر به کان می‌رسد

چو بیند ز کس نقطه‌ای را سقیم

به بالین ز اصلاحش آرد حکیم

نه از کم کند کم، نه از بیش بیش

بود محض انصاف در کار خویش

قبولش ز صد نکته بوالعجب

به تحسین بیجا نجنبانده لب

ز قدر سخن، با سخن اکتساب

کند آنچه با کان کند آفتاب

خمی در نمازش مسلم بود

به این راستی آدمی کم بود

کند زندگی بر مراد سخن

چو او کی رسد کس به داد سخن؟

اگر زر به خروار، اگر در به من

نگیرد ز کس تحفه غیر از سخن

***

شبی شد مرا زالکی میهمان

که زال فلک بود پیشش جوان

ز تاریخ خود یاد آرد همین

که آمد ملک پیش ازو بر زمین

خجل ششدر ابرویش از گشاد

وجودش خیالی چو خال زیاد

همین است از سن خویشش به یاد

که پیش از ازل داده دندان به باد

جهان بود از روز و شب ناامید

که می‌گشت موی سیاهش سفید

به صد قرن پیش از فلک گشته پیر

ازل شسته در پیش او لب ز شیر

لب گور، خندان ز خندیدنش

اجل مویه بر گر خود از دیدنش

ز بس ناتوانی قدش کرده خم

طبق‌زن شده فرج و بینی به هم

به تنگ آمده گوشه‌گیری ازو

کمانی که دیده‌ست تیری ازو؟

کند گر ز گیسوی خود گرد پاک

کند جای چون دانه در زیر خاک

درین خاکش آب و هوا ساخته

چو مشک، آب در پوست انداخته

ز چشمش که از روشنی ساده است

گو افتادن، اندر گو افتاده است

شده میخ‌کوب قدم مشت او

خمیدن خمیده‌ست در پشت او

چو نی پوستش خشک بر استخوان

ز تحریک باد نفس در فغان

ز تحریک گیسو، تنش دردناک

برای اجل، تلّه زیر خاک

فرو ریزد از رعشه دستش ز هم

چو دست لئیمان ز باد کرم

ضعیفیش از پوست برچیده آب

چو مشکی که خشکیده در آفتاب

چو یاران ناساز از یکدگر

ندارند اعضایش از هم خبر

تن از بی‌غذاییش چون نال بود

که قوتش همین خوردن سال بود

نیالوده از لقمه کام هوس

غذایش همین خوردن سال و بس

که دیده‌ست زالی به سامان چنین

ز چین، فرج بالای هم تا جبین

عذارش کبود ابلق از خال نیل

فروهشته بینی چو خرطوم فیل

دو دندان پیشش به حدی دراز

که با آن کند بند شلوار باز

بر اعضای او رسته موی درشت

ز قاقم برش نرم‌تر، خارپشت

ز چرخ کهنسال، بدپیرتر

ز نقد بخیلان زمین‌گیرتر

سرش گشته خالی به سودا ز هوش

زبانش ز شیر سخن، پاک‌دوش

وجودش سبک‌تر ز بال مگس

همین در تنش جان گران بود و بس

ز گند دهانش نفس در گریز

ز نور نظر، دیده‌اش پاک‌بیز

کدویی‌ست از مغز خالی سرش

اسیر بلا رعشه در پیکرش

ز سرپنجه با رعشه دارد ستیز

حصار اجل را تنش خاکریز

سر رفته در دوش را، چون کشف

برآرد گهی بهر آب و علف

گه از چرخ نالان بود چرخه‌وار

گه از ضعف پیچان چو تار

گرو برده رویش به سردی ز دی

اجل جان نبرده ز دیدار وی

به نادیدنش زندگی در گرو

کند داس ابروی او جان درو

اجل را ز دیدار او صد فتوح

خط چین پیشانی‌اش قبض روح

زهی رعشه‌ناکی که روز نخست

ز سیماب گردیدش اعضا درست

به ناخن جدا مو ز اندام کرد

تن از کندن مو چو بادام کرد

همین صرفه‌اش بس ز قد دو تا

که موی سرش بافد انگشت پا

بدل گشته صبح امیدش به شام

چراغ دلش کرده روغن تمام

چنان کرده خود را به خال کبود

که آورده گویی فلک را فرود

برون رفته از پوشش خواب و خور

که دیده‌ست انبانی از هیچ پر؟

چو چادر به دوش افکند دم مزن

چه به زان که باشد اجل در کفن؟

***

ازان خم شد از غمزه مژگان یار

که خوابیده، بهتر کند نیزه کار

چه گویم ز باریکی آن کمر؟

ز معنیّ باریک، باریک‌تر

شهیدان خود را کند گر کفن

ببالند بر خویش، یک پیرهن

به زلفش قوی شانه را دست زور

ز عکس لبش چشم آیینه شور

***

نشاط است در آسمان و زمین

به عالم که دیده‌ست سوری چنین؟

فضای جهان پر زر و زیور است

تو گویی فلک یک صدف گوهرست

فلک زین چراغان سورست داغ

که چون لاله از خاک روید چراغ

جهان برگ عشرت ز بس کرده ساز

طرب را دهن مانده از خنده باز

به رقص آسمان شد جدا از زمین

همین است معراج عشرت، همین

کند رقص از ذره تا آفتاب

ندیده چنین روز گیتی به خواب

***

بود نغمه آن غارت هوش‌ها

که جایش طرب رفته در گوش‌ها

چو از پرده ساز، سر بر کند

رود پرده گوش چادر کند

عروسی بود رهزن عقل و هوش

که بی‌پرده از لب نباید به گوش

نزد هرگز از دلبران چگل

به جز نغمه در پرده کس راه دل

زند زلف خوبان به صد اضطراب

ز تحریر آوازشان پیچ و تاب

***

بود با هوا بد، جواهرفروش

که رفت آب گوهر به گرما ز جوش

ز بس در بدن‌ها هوا کرد کار

جهد از بن مو عرق چون شرار

هوا شد چنان گرم از تاب میغ

که شد آتش‌افشان دم سرد تیغ

***

نمایان چو ماه نو از لاغری

چو ابروی خوبان، همه دلبری

***

که دیده جز این توپ گیتی‌گشا؟

که غاری کند کار صد اژدها

***

حریفان خوش از سردی روزگار

که بازی نسوزد ز کس در قمار