گنجور

 
قدسی مشهدی

ز حرمان کشکاب جو دم زنیم

دل از هجر گندم، چو گندم دو نیم

***

طریق ادب را نکو پاس دار

که نخل ادب، دولت آرد به بار

تواضع به رفعت رساند نصب

بود جوهر ذات دولت، ادب

چو ابرو شود در تواضع دو تا

ز عزت کند بر سر دیده جا

تواضع ز رفعت کند آگهت

ادب سوی دولت نماید رهت

ادب با تواضع چو گردد قرین

سرت را رساند به چرخ برین

چو طی طریق ادب داد دست

ز نقش پی‌ات نقش دولت نشست

تو را گر ادب باشد آموزگار

به دولت رسی در سرانجام کار

ادب نور آیینه دولت است

ادب نقد گنجینه دولت است

بزرگان که شایسته افسرند

نهال ادب را به جان پرورند

ادب با تواضع چو گردد یکی

دگر در بزرگی نماند شکی

چو گردد به دولت ادب همنشین

ز در آید اقبال و بوسد زمین

کسی را که دولت بود راهبر

به پای تواضع کند راه، سر

به تسلیم دشمن شود دوستت

چو افتی، نیفتند در پوستت

پس از شعله اخگر منادی ده است

که از سرکشی، خاکساری به است

تواضع ندارد کسی را زیان

به دوش از خمیدن کند جا کمان

به عبرت نظر کن به چرخ برین

که شد از تواضع بلند اینچنین

ز تعظیم تا شد مه نو دو تا

چو ابرو کند بر سر دیده جا

بدن در گداز از غرور سرست

دلیلش خود از شمع روشن‌ترست

به نرگس نگر کز سرافکندگی

دهد چشم یارش خط بندگی

بر دولت آرد نهال ادب

بود اوج دولت، کمال ادب

ادب جزو فضل است و نبود عجب

که ناقص بود فاضل بی‌ادب

نکو داند آن کس که دانشورست

که چوب ادب به ز لوح زرست

ادب چون کشد پای خویش از میان

ز هم بگسلد انتظام جهان

ادب را مگو بنده دولت است

ادب آفریننده دولت است

ادب بر سر علم و فضل است تاج

ادب می‌کند بی‌ادب را علاج

چو نرگس فکند از ادب سر به پیش

تو سازیش هم‌چشم معشوق خویش

ز پروانه این نکته آموختم

که از ترک پاس ادب سوختم

نباشد نهان پیش اهل تمیز

که یوسف به مصر از ادب شد عزیز

ز منزل که و مه رود بر کران

نباشد چو پای ادب در میان

نگیرد خردمند ازان کس شمار

که لوح ادب نبودش در کنار

دل از کودک بی‌ادب خون شود

بزرگی که شد بی‌ادب، چون شود؟

بود بی‌ادب درخور سوختن

ز پروانه می‌باید آموختن

ز هر علم، علم ادب بهترست

نگویی که از علم ادب کمترست

ادب را گرامی‌ست اصل و نسب

ز ایمان حیا، وز حیا زاد ادب

تکبر به خاک افکند افسرت

تواضع به گردون رساند سرت

ندارد گریز آتش از آتشی

ز سرکش کند کاف چون سرکشی؟

محال است بی خاکساری کمال

بود در زمین ریشه هر نهال

تواضع بود در جوانی هنر

نه هنگام پیری ز ضعف کمر

در افتادگی باشد آزادگی

نباشد گر از عجز، افتادگی

شهیدان ز تیغ بلا جسته‌اند

ز افتادن افتادگان رسته‌اند

ندانست چون شمع، کس زندگی

که شد سرفراز از سرافکندگی

چه بیند کس از دعوی خار و خس؟

نگیرد گر افتادگی دست کس

دهد آینه با همه سادگی

به دل عکس را جا ز افتادگی

در آیینه عکس افتد و روشن است

که افتاده در قلعه آهن است

چو گردون، بداختر نباشد زمین

نخیزد کس افتاده را از کمین

کند طوف گرد زمین آسمان

که باشد زمین، جای افتادگان

در افتادگی از تو امن است کاخ

نمی‌لرزد از باد، افتاده شاخ

بود سربلندی در افتادگی

تهیدستی، آرد بر، آزادگی

من افتادگی را به جان بنده‌ام

گل نقش پا را سراینده‌ام

***

به افغان‌پرستی چو دوران مباش

صبوری کن از ناصبوران مباش

در ناصبوری برآور به گل

وگرنه خجل گردی از خود، خجل

شکیبایی از خلق باشد صواب

شود کشته سیماب از اضطراب

ز خامی مکن بر دل خویش جبر

شود پخته هر خام، اما به صبر

ز یک دانه کز صبر کاری به گل

دهد بهره صد خرمن کام دل

شود گر دو عالم سراسر کلید

بود صبر دندانه هر کلید

چه حاصل ز بیداد شب اضطراب؟

برآید ز مشرق به صبر آفتاب

شکیبنده را بس همین ماجرا

که باشد رفیق صبوران خدا

بود صبر سرمایه هر مراد

نهال صبوری دهد بر، مراد

کسی را که از صبر باشد نصیب

همین بس که نازش رسد بر حبیب

کند باده در خم چو صبری تمام

رسد از لب خوبرویان به کام

مزن طعنه بر صابران ای فضول

که میراث مانده‌ست صبر از رسول

ز صبر آسمان ایستاده به پای

ولیکن به صبری که دادش خدای

اگر مردی، از صبر دوری مکن

مکن تکیه بر ناصبوری، مکن

رود گر به بی‌صبری از پیش، راه

نماند جنین در رحم چند ماه

کند شمع چون صبر در سوختن

بود پیشه‌اش مجلس‌افروختن

چو یوسف کند صبر در قعر چاه

به مصر از عزیزی شود پادشاه

گرت هست صبری، مشو ناامید

در بسته را صبر باشد کلید

به خم از صبوری زند جوش، مل

برآید به صبر از رگ خار، گل

بنای صبوری مبادا نگون

به صبر آمد از چاه، بیژن برون

کند صبر چون غنچه بر زخم خار

برآید به تخت چمن تاجدار

مکن بر خود از سعی بیهوده جبر

گل چین شود چینی، اما به صبر

مکش از ره صبر زنهار پای

که باشد رفیق صبوران خدای

***

گریزانم از کوچه باغ هوس

مرا چاک دل، کوچه باغ و بس

اگر خاک گردد سراسر تنم

نیارد گرفتن هوا دامنم

نباشد هوا مرد میدان من

ندانم چه می‌خواهد از جان من

اگر کفچه مارت زند، زان به است

که بر خوان دونان کنی کفچه، دست

چو نخلت بود بر گیا دسترس

به هر خوان طفیلی مشو چون مگس

اگر بگذرد صید از پیش من

خدنگ طمع نیست در کیش من

مرا بی‌نیازی چنان چیره ساخت

که از یاد من آرزو رنگ باخت

ندارد به کس مرد قانع نیاز

که عید قناعت بود مرگ آز

به نور قناعت دلم زنده است

به نفرین بدم زانکه گیرنده است

گرفتن حرام است بر هوشیار

بجز جرعه باده از دست یار

به آب قناعت سرشته گلم

سر کوی عزلت بود منزلم

اگر پشت پایی زنی بر طلب

ز دریا گذشتن توان تشنه‌لب

بر آنکه طبعش طمع بنده نیست

دو عالم به یک ارزن ارزنده نیست

اگر پنجه آز برتافتی

ز ارباب همت نظر یافتی

گرفتم ز آموزگار این سبق

که نتوان گرفتن به جز راه حق

دعای مرا بس اثر اینقدر

که آهم نگیرد عنان اثر

مرا ناگرفتن چنان شد شعار

که دستم نگیرد سر زلف یار

برای گرفتن مخوان ترّهات

اجل گیردت به که گیری حیات

زهی بخت اگر باشدت دسترس

به کاری که صورت نگیرد ز کس

نویسد قلم گر حدیث کرم

قلم باد دستی که گیرد قلم!

وگر از گرفتن نداری گزیر

برو از کریمان کرم یاد گیر

خدا داند و دل که هنگام راز

بجز ناگرفتن ندارم نیاز

گرفتن سراپای عارست و ننگ

شود تیره چون گیرد آیینه زنگ

اگر وعده وصل بخشد نگار

به خون گردد آن دل که گیرد قرار!