گنجور

 
قدسی مشهدی

عشق را چون شعله غیر از سوختن دربار نیست

هرکه شد ز اهل سلامت مرد این بازار نیست

کاش یک بار افتدش بر گلشن کویت گذر

آنکه گوید سرو را پا هست چون رفتار نیست؟

ماجرای عشق چندان هست کایشان را بس است

عاشقان را پرسش روز جزا در کار نیست

غنچه از بهر صبا چیده‌ست بر هم برگ گل

ورنه مرغان چمن را آشیان جز خار نیست

چون گره بر رشته افتد دست دست ناخن است

بر دل آزرده‌ام رحمی به از آزار نیست

باغ را نظاره‌گی چون دیده در مژگان گرفت

بلبلان را ناله تنها از جفای خار نیست

کفر و دین منسوخ گشت و عشق در کار خودست

قید عاشق همچو شغل سبحه و زنار نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode