گنجور

 
قدسی مشهدی

به گریه سحر و آه شب دلم شادست

چو گل که تازه ز آب و شکفته از بادست

فسردگی به دل بوالهوس میاموزید

که مرده در روش آرمیدن استاد است

خیال زلف تو ننشسته هرگز از پرواز

مگو که مرغ هوایی ز قید آزاد است

چو ترکش تو ز پیکان پرست دیده من

نیم گر آینه چشمم چرا ز فولادست؟

چو غنچه سر به گریبان کشد همیشه ز شرم

کسی که گردنش از قید عشق آزاد است

نشد ز سلسله ما برون گرفتاری

درین قبیله مگر عشق وقف اولادست