گنجور

 
قدسی مشهدی

داد گلبن در چمن یاد از گل‌افشانی مرا

بلبلان کردند تعلیم غزل‌خوانی مرا

راز من چون نقش پیشانی ز کس پوشیده نیست

از ازل بازست چون آیینه پیشانی مرا

هر طرف هنگامه‌ای گرم است از من همچو شمع

روشناس انجمن دارد سرافشانی مرا

کی لباس من شود پیراهن فانوس چرخ

شعله شمعم کند گردن گریبانی مرا

جوهر ذاتم نخواهد فیض ابر و آفتاب

آسمان مشناس گو دریایی و کانی مرا

کاش هر مویی مرا می‌بود چشم حیرتی

دیده تنها برنمی‌آید به حیرانی مرا

پیکرم را از لباس عافیت عریان مدان

پیرهن چون غنچه در بر کرده زندانی مرا

تا گریبان، غنچه این باغ در دلبستگی‌ست

سرو دارد داغ در بر چیده دامانی مرا

اشک یعقوبم کند دیوانه بیت‌الحزن

ورنه از جا درنیارد ماه کنعانی مرا

ذوق برگ سوسن از خنجر نیابم این زمان

یاد آن روزی که کردی غنچه پیکانی مرا

ترک دفترخانه‌ام فرمود ذوق شاعری

به بود دیوان شعر از خط دیوانی مرا

زلف جانان نیستم قدسی چرا باید گرفت

از نسیم و شانه تعلیم پریشانی مرا