گنجور

 
قدسی مشهدی

نخیزد از دل مرغان باغ، افغانی

که ناخنی نزند بر دل پریشانی

هزار عقده‌ام از دل به یک خدنگ گشود

فروختم چمنی غنچه را به پیکانی

ز شرم عشق اسیر تو آب گشته مگر؟

که شد ز دام تو هر حلقه، چشم گریانی

به غیر جیب‌دریدن نداند، آنکه بود

چو شمع تا نفس آخرش گریبانی