نخیزد از دل مرغان باغ، افغانی
که ناخنی نزند بر دل پریشانی
هزار عقدهام از دل به یک خدنگ گشود
فروختم چمنی غنچه را به پیکانی
ز شرم عشق اسیر تو آب گشته مگر؟
که شد ز دام تو هر حلقه، چشم گریانی
به غیر جیبدریدن نداند، آنکه بود
چو شمع تا نفس آخرش گریبانی