گنجور

 
قدسی مشهدی

توان غم تو ز جان خراب دزدیدن

اگر ز شعله توان اضطراب دزدیدن

حباب‌وار برآور ز آب دیده سری

چو دیده چند توان سر در آب دزدیدن؟

خیال هندوی چشم تو در نمی‌آید

به چشم خلق، مگر بهر خواب دیدن

ز موج گریه‌ام افتد به گردن خورشید

ز روی آب، شکم چون حباب دزدیدن

دلی که وصل تو جوید به حیله، آن یابد

که طفل مکتبی از آفتاب دزدیدن

چو گل ز پرده برون‌آ، که بشکفد گلشن

چو غنچه، روی چرا در نقاب دزدیدن