گنجور

 
قدسی مشهدی

فسون ناله‌ام شب بسته خواب پاسبانش را

که با هر سر نباشد آشنایی آسمانش را

ز چاک سینه‌ام دل می‌کند نظاره زلفش

چو مرغی کز قفس بیند به حسرت آشیانش را

نوازد ظاهر و در دل خیال کشتنم دارد

به حال خویشتن پی برده‌ام لطف نهانش را

اسیر عشق را فرض است عزت بعد مردن هم

میندازید بر خاک مذلت استخوانش را