گنجور

 
قدسی مشهدی

ما را ز دست جور تو پای گریز نیست

راحت، نصیب دیده خونابه ریز نیست

شد سنگ، خاک در کف طفلان ز انتظار

داغم ازین خرابه که دیوانه‌خیز نیست

با دشمنم چه کار که از بی‌تعلقی

با دوست هم مرا سر و برگ ستیز نیست

در بزم اهل درد به یک جو نمی‌خرند

گر شیشه‌ای ز سنگ بلا ریزریز نیست

خوبان این دیار ندارند یک شهید

دردا که تیغ غمزه درین شهر تیز نیست

گویا ز چشم حلقه زلفش فتاده است

باد صبا که می‌وزد و مشک بیز نیست

داغم که دم ز سوز محبت چرا زند

پروانه را که بال و پر شعله ریز نیست

قدسی فتاده‌ام به طلسمی که چون قفس

صد رخنه بیش دارد و راه گریز نیست